برسفرهی نان و موسیقی و لبخند به رستوران «آل رضا» میرسم. جایی که «خواهرانم» در آن به میهمانی نشسته اند و من هم قراراست ساعاتی کنارشان باشم. وارد سالن میشوم. صدای موسیقی و آواز همه جا را پُر کرده است. «دخترانِ همدم» قد و نیم قد گوش تا گوش نشسته اند. بالادست، کوچکترینِ خواهران دور یک میز و خواهران بزرگتر دور دیگر میزها. سرپرستها که مادرانِ بهحق اند دور میگردند و دختران را همراهی میکنند. می روم میان کوچکترها مینشینم. بین «آرزو» و «دینا». آرزو که چشمانِ خواب آلودِ زیبا دارد-که از پشت شیشه ی عینک همانقدر زیباست که بی آن- و دینا که چشمانِ باز اَثیری. دخترها همه خوشحالند؛ بخصوص کوچکترها که مدام سرجایشان وول میخورند و جابجا میشوند. دینا مقنعهاش را مرتب می کند و میوه و شیرینی جلویم می گذارد. خواننده حسابی مایه میگذارد. با بچه ها شوخی می کند. جُک میگوید و می خندد. قصد میکنم که با آرزو و دینا بازی راه بندازم؛ «گُل یا پوچ». ساده و مفرح! خواننده وسط سالن چنان شوری به پا میکند که عده ای به هیجان میآیند؛ چند نفری که یکی دوتاشان از پرسنل رستوران هستند و باقی بیشتر دختر بچهها. همگی حسابی جَست و خیز میکنند. صدای خنده و موسیقی به هم آمیخته است. خواننده یکی دو مسابقه با بچه ها ترتیب می دهد و حسابی همه را به خنده وا می دارد. به صورت های خندان دخترها نگاه میکنم. به چهره ی دوست داشتنی آرزو. به خنده های شیطنت بار دینا. به چشمانِ خوش رنگ و عمیقِ «معصومه». کم کم بساط نهار جور می شود؛ «مادران» در غذا خوردن به فرزندان کمک میکنند. آرزو تکه گوشت های اضافی اش را با لبخند در بشقاب من میگذارد. بعد از صرف غذا اتوبوس میآید. دخترها-ریز و درشت- از یکدیگر حمایت و به هم کمک میکنند. سوار اتوبوس می شویم و همه با هم، همدم و همدل به آشیانه برمیگردیم. و من، فکر میکنم، چه ساده میتوان با این دختران زلال، همفسره و در کنار صفای وجودشان خوشبخت شد. آذر ماه 1394 – آرمان منصوری |