من توی بیشتر قسمتای اینجا بودم.
کارگاهاش، کلاساش، بعدشم که یه کم قاطی کردم منو بردن
یه قسمت دیگه.
من خیلی مهربونم، همه رو دوست دارم، بچه کوچولوها رو،
مربیا رو. فقط کلی سوال بی جواب دارم که اذیتم میکنه. مثلا همین پدر ومادر! که
بعضیا دارن، بعضیا ندارن. بیشتر وقتا که جیغ میشکم میخوام که صدام به پدر ومادرم
برسه، آخه فکر کنم خیلی دورن!. به خانم مربی مون گفتم منم بزارن توی بچه های روزانه
که ظهر میرن خونه هاشون. بیشتر وقتا میام همین جا دم در روی این نیمکت میشینم و به
رفتنو اومدن آدما نگا میکنم. بعضی وقتا که بچه ها اذیتم میکنن بهشون میگم صبر کنین
پدرومادرم بیان، اون وقت بهتون میگم. نمیدونم چی میخام بگم ولی وقتی بیان شاید
گفتم، شایدم دلم براشون بسوزه و نگم، آخه اونام گنا دارن. شیرینی وشکلات خیلی دوس
دارم. ورزشم دوس دارم ، دلم میخاد همه اش بُدوم. دلم میخاد بپرم بالا و وقتی میام
پایین توی بغل بابام باشم. دلم مسافرت میخاد، آدم توی سفر خیلی چیزا یادش میره...
به مسهولای مجله گفتم عکسمو اینجا چاپ کنن که اگه یه
وقتی پدرومادرم مجله رو دیدن بدونن من اینجا هستم.
سال نو واسه هرکسی با یه چیزی شروع میشه ولی واسه من
با یه چیز تکراری شروع میشه، با منتظر بودن...
اسم من سانازه. سانازه نه، ساناز...
نویسنده: علی ناصری |