(به خاطر احترام به اسرار خانوادگی از نام مستعار استفاده شده است)
گاهی آدمها حتی بعد از ازدواج هم بخشی از تنهاییشان را با خود حمل میکنند.
دلشان میخواهد خوشیهای خودشان را داشته باشند و همزمان همسر، مادر یا پدر هم
باشند و این شروع بعضی از اختلافهاست. زمانی که مژگان (ر- ب) در پاییز سال
هشتادوپنج به دنیا آمد هوای خانهشان توفانی بود. موسیقیای که در خانه میشنید
جیغهای مادر، فریادهای پدر و شکستن چینیهای توی دکور بود. این شروع دنیا برای او
بود. راستی ما انسانها چرا بچهدار میشویم؟ اصلا توی آموزشهای خانواده، بچهدار
شدن مربوط به کدام بخش از زندگیست؟ ملزومات؟ سرگرمیها؟ اتفاقات؟ سپردهی بلندمدت؟
دختر کوچولوی قصهی ما به خاطر اینکه مادر در سن بالا(چهل سالگی) باردار شده و مواد
مخدر و مشروبات الکلی در دوران بارداری مصرف میکرده، معلول به دنیا آمد. در همان
دوران کودکی، سه عمل قلب باز و دو عمل انسداد روده انجام داد که برای خانوادهاش
هزینههای زیادی داشت. مژگان چهار ساله شد و در همان زمان از کلاسهای آموزشی مرکزِ
رشد استفاده میکرد. خانواده کمکم با مراجعه به پزشک به معلولیت او پی بردند، اما
از همان اول با معلولیت او کنار آمده و از رفتارهای خوبشان این بود که او را پنهان
نمیکردند و همهجا با خودشان میبردند. شاید تنها دلیل ماندنشان در کنار هم،
بچهها بودند اما در همان دوران اختلاف بین پدر و مادر بالا گرفت و آنها تصمیم به
جدایی گرفتند.
مادر که مشکلات عصبی داشت آرایشگر بود و پدر و خواهر بزرگتر هم بیرون کار میکردند
و مژگان بیشتر روزها در خانه تنها میماند، تا اینکه یک روز که پدر و خواهر به خانه
برگشتند با خانهای خالی از وسایل روبهرو شدند! مادر همهی وسایل خانه را برداشته
و رفته بود.
در آن زمان پدر نیز عمل قلب داشت که هزینهی عملها و مشکلات مالی خانواده زیاد شده
بود. خواهر بزرگتر مژگان شرایط سختی را تحمل میکرد که برای دختری در سن نوجوانی
قابل تحمل نبود و بارها اقدام به خودکشی کرد. به خاطر نبودن مادر و نداشتن امکانات
زندگی، پدر خانواده نمیدانست برای حل این مشکل چه کند. هم او و هم دختر بزرگش باید
کار میکردند؛ باید بیستوچهار ساعت تمام در هتل کار میکردند. خواهر مژگان
غیرحضوری درسش را ادامه میداد و کار هم میکرد تا خرج تحصیلش را دربیاورد. از طرفی
مژگان نیاز به نگهداری داشت. مشکلات مثل شبی طولانی بر زندگیشان سایه افکنده بود و
هرچه نگاه میکردند خبری از طلوع خورشید نبود. اما در این میان حتی امیدی کوچک
میتواند اتفاقاتی بزرگ بسازد. پدر دچار افسردگی شده و شرایط خوبی نداشت. در همان
روزها به پیشنهاد یکی از آشنایان، پدر مژگان با مراحل تحویل فرزند به مراکز
توانبخشی و نگهداری آشنا میشود و این شروع اتفاقات زیباست.
مادر مژگان که هنوز گاهی ارتباطی کوچک با خانواده دارد بسیار مخالفت کرده و میگوید
که بچه نیاز به خانواده دارد و باید در خانه بزرگ شود نه در این موسسات که معلوم
نیست رسیدگی میکنند یا نه! و این را طوری میگوید که انگار خودش در خانه است و
خانهشان پر از مهر و عاطفه! با این همه بعد از طی مراحل قانونی مژگان به فرزندان
موسسهی همدم میپیوندد.
روزهای اول برای او مثل وارد شدن به دنیایی جدید است! او که تنهاییاش را با
عروسکهای پارچهای پر میکرد حالا یک شبه کلی خواهر دارد که اطرافش را پر
کردهاند. شبیه قصهها که پری آرزوها از راه برسد و بشکنی بزند و دنیای آدم تغییر
کند. اما مژگان هنوز در گذشته زندگی میکند. با بقیه خیلی ارتباط برقرار نمیکند و
حاضر نیست به حرف مادران جدیدش گوش بدهد. حالت چهرهاش طوریست که انگار همیشه «نه»
و «نمیخواهم» در خود دارد. بعد از آمدن به موسسه و انجام معاینات و نظارت
روانشناسان، در مقطع ابتدایی ثبت نام شده و با وجود سندروم داون و هوشبهر متوسط،
رفتارهای بهتری از خود بروز میدهد. در گفتار و حرف زدنش پیشرفت کرده. او که به
دلیل بلوغ زودرس و ناهنجاریهای رفتاری دچار مشکلاتی شده بود، با دارودرمانی و
رفتاردرمانی تا حدودی بهتر شده و با دیگران هم ارتباط بهتری برقرار میکند.
خانواده که ابتدا به ناچار او را به موسسه سپردهاند با دیدن تغییرات مثبت رفتاری،
غافلگیر شدهاند و در گفتوگو با مشاورین موسسه گفتند که خدمات و امکاناتی که مژگان
اینجا دریافت میکند در خانه نداشته است. پدر او با تعجب میگوید که باورم نمیشود
اینقدر دقیق به مشکلات فرزندم رسیدگی میشود!»
یک نفسِ راحت... با آمدن مژگان به موسسه بار سنگینی از دوش خانواده برداشته میشود.
پدر با خیال راحت میتواند کار کند و خاطرش جمع است که دخترش در خانهای امن زندگی
میکند. آنها دلشان برای هم تنگ میشود و مادر و پدر جداجدا به دیدن مژگان
میآیند.
جایی در این شهر پدر وسط کار شبانه لحظهای عرق پیشانیاش را پاک میکند و به صورت
دخترکش در خیال لبخند میزند و به موهایش دست میکشد. خواهر بزرگش خسته از کار و
درس، عکس او را از لای کتابش درمیآورد و میبوسد. مادر قبل از خوردن قرصهایش به
چشمهای او فکر میکند.
و مژگان نیمهشب از خواب میپرد و به اطرافش نگاه میکند، دلش میخواهد خوابش را
برای کسی تعریف کند. اما همه خوابند...
|