حرفهای خصوصی، عنوان نمایشگاه هنر ترکیبی است که برای اولین بار عنوانش را شنیدهام و برآن شدهام خودش را هم ببینم. امروز، اولین روز شهریورماه و سومین روز برگزاری نمایشگاه است و مطابق آنچه درسایت همدم و تبلیغات محیطی دیدهام، تا چهارشنبه 4شهریورماه، همه روزه از ساعت 10 تا 12 صبح و17 تا 20 عصر، به روی علاقهمندان باز خواهدبود. قدم در سرسرای آمفیتئاتر جهاددانشگاهی مشهد( محل برگزاری نمایشگاه) میگذارم؛ اینجا همان دانشکده معروف ادبیات(سابق) دانشگاه فردوسی است و برای کسانی چون من که افتخار گذراندن دوره دانشجویی را دراین محیط داشته اند، هر اتفاقی که بهانه بازگشت به آن را فراهم کند، میتواند خاطرهانگیز و دلپذیر باشد. وقتی وارد فضای نمایشگاه میشوم، صادق دهقانی عکاس را که ایده و اجرای این نمایشگاه از اوست و البته علاوه بر داشتن هنر عکاسی، دستی به قلم و نوشتن هم دارد، میبینم که در ورودی سالن، از میهمانان استقبال میکند. درکنارش چند تن از همکاران و بچههای موسسه هم هستند و همین کمک میکند تا در فضا، صمیمیت و قرابت بیشتری حس کنم. او در این نمایشگاه علاوه بر عکسهای خودش، از هنردیگر یاوران عکاس همدم هم بهره گرفتهاست؛ شادیآفرین آرش، الهام برادران، علی حسینیان، شیواخادمی، سمیراغفاریان قالیباف، صادق سوری و فرشته کاملان، گروه عکاسان حاضر در این نمایشگاه را شکل میدهند. کار، کاملا خلاقانه و هنرمندانه است و من پیشتر نمونهاش راجایی ندیدهام. ترکیب غریبی است از تصویر وصدا و چینش اشیائی که میتواند به این کمپوزیسیون، شکل هدفمندتری ببخشد. نمایشگاهی که شاید یادمان بدهد به تابلوهای تکراری، نگاهی تازهتر و موثر داشته باشیم. در کنار این البته، چهرهها و قصهها و غصههای نمایشگاه، برای من که مدتی است سعادت همنفسی با بچههای همدم را یافتهام، آشنا و مانوسند. همینکه وارد بخش اصلی نمایشگاه میشوم و چشمهایم به فضای تاریکروشن گالری عادت میکند، در سکوت نسبتا سنگین و رازناک حاکم بر آن، کم کم اشیاء، تابلوها و دیوارها آغاز به سخن میکنند. آقای دهقانی به من هم مثل همه میهمانان یاد میدهد که چطور گوشیها و پلیرها را بهکار بگیرم. خیلی زود یادمیگیرم و دست بهکار میشوم و لحظاتی بعد، در محیطی که به سلیقه هنری کارگردان آراسته و نورپردازی شدهاست، هر تابلوعکس، زنده میشود و قصهاش را در گوشهایم زمزمه میکند؛ قصهها همه با چشمها آشنایند اما آنچه میشنوی، یادآورت میشود که چشمها را باید بشویی و جور دیگر ببینی: اشک رازی است. لبخند رازی است. اشک این لحظه میتواند لبخند عشقی باشد... درپس هر نگاه و لبخند، برش کوتاه و ناگفتهای از قصهی بلند و نانوشته یک زندگی زمزمه میشود و توی بیننده، آرام آرام از خودت فاصله میگیری و به اوجی میسی که بهوضوح درمییابی چه بسیارند داستانهای باشکوهی که همهروزه، همین بغل گوشت اتفاق میافتند و تو صدایشان را نمیشنوی! با خودت میگویی؛ کاش دستی دنیا را نگاه دارد تا بتوانی ظرافت و زیبایی این سکوت را دقیقتر ببینی. کاش زمین درگردش مدورش مکثی بکند و به آدمیان امکان درک زلزلههایی را بدهد که در یکقدمی رخ میدهند و قادرند کوهها را زیرورو کنند. کوه وجود من در تماشای این زلزلهی بیصد تکان خوردهاست... با خودم قرار میگذارم که از این پس، از کنار شُکوه وشِکوهی انسانهای بیصدا، بیتفاوت و توجه نگذرم... باخودم عهد میکنم که از این پس چشمهای خوابآلودم را با جاری چشمه و نسیم و نور، بشویم تا دیگرگونه دیدن و متفاوت شنیدن را فرابگیرم. با خودم شرط میکنم که بکوشم داستان شگفت چشمهای اشکآلود و لبهای بغضآلود را از سکوتشان بخوانم و این شعر سعدی همیشه زمزمه لبانم باشد که: ای که دستت میرسد، کاری بکن/ پیش از آن کهاز تو نیاید هیچ کار! به موسسه برمیگردم ودلم میخواهد ازاین پس، غصه ها و قصههای دختران همدم را با حوصلهی بیشتری بخوانم و بشنوم. شاید که این قرار نانوشتهی همهی بینندههای این نمایشگاه باشد. باید آمادهی امضای پیماننامهی همراهی با همدلان همدم باشم. باید آمادهی استقبال از چشمهایی باشم که جور دیگر میبینند. علیرضاسپاهیلایین |