درویشی تهیدست از کنار باغ کریمخان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کردکریمخان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت: «این اشارههای تو برای چه بود؟» درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چهقدر داده است و به من چی داده؟» کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه میخواهی؟» درویش گفت: «همین قلیان مرا بس است! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریمخان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریمخان زند کرد و گفت: «نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست. |