خانم دوریس لسینگ در کرمانشاه ایران در سال 1919 از پدر و مادری انگلیسی متولد شد و در شش سالگی بههمراه پدر و مادرش از ایران رفت. پدرش یک پایش را در جنگ جهانی اول از دست داد و مادرش، امیلی، پرستار بود. مادر دوریس او را به دبیرستان راهبهها فرستاد، اما او در چهاردهسالگی ترک تحصیل کرد. از دوریس لسینگ بیش از 60 کتاب در قالبهای متنوع رمان، شعر و نمایشنامه منتشر شده است. او یازدهمین زن برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال 2007 و البته مسنترین فرد در هنگام دریافت بود. برخی از آثار او عبارتند از: مجموعهی فرزندان خشونت(مجموعهای از پنج رمان و یک مجموعه داستان)، عادت عشق ورزیدن، چهار شعر، بازی با ببر(نمایشنامه)، گزارش هبوط به دوزخ، تابستان پیش از تاریکی و... . بعضی از کتابهای او به فارسی ترجمه شدهاند. غبرایی، مترجم کتاب «فرزند پنجم»، در یادداشت آغازین کتاب مینویسد: «دنیای داستانی او از زندگیاش مایه گرفته و طبعا تحت تأثیر دوران کودکیاش در آفریقا و فعالیت سیاسی و دغدغههای اجتماعی دورهی جوانی و تعقل و عرفان پیرسالی است. لسینگ دربارهی برخورد فرهنگها، بیعدالتیهای خشن نابرابریهای نژادی، کشمکش میان عناصر متضاد درون شخصیت خود افراد و درگیری بین شعور فردی و خیر جمعی نوشته شده است.» (ص11) فرزند پنجم، داستانی است از زندگی هریت و دیوید. زوجی که برای داشتن خانوادهای صمیمی و فرزندانی شاد کمکم خود را آماده میکردند. از داشتن فرزند واهمهای نداشتند. فرزند اول، لوک متولد شد و خانه را پر از نشاط و سعادت کرد. هلن، فرزند دوم، به فاصلهی کمی از لوک متولد شد. «لوک را از اتاق نوزاد به به اتاق دیگری در راهرو منتقل کردند و هلن جایش را گرفت.»(ص32) زمانی که هلن دوساله شد، جین به دنیا آمد. پدر و مادر معتقد بودند سعادت آنها رو به کمال است، چرا که با داشتن فرزندانشان غرق در مهربانی و شادیاند. پل فرزند چهارم خانواده بود که سه سال پس از جین پا به دنیا گذاشت. هریت و دیوید علیرغم سرزنشهایی که گاه از اطرافیان و بستگان میشنیدند، از زندگی خود و داشتن فرزندانی سالم و بانشاط خوشحال بودند. بچهها کمکم بزرگ شدند و نیاز به مراقبت و تحصیل داشتند. هریت و دیوید تصمیم گرفتند تا چندسالی فرزند دیگری نداشته باشند، اما در کمال ناباوری آنها فرزند پنجم در راه بود! معاینات پزشک هریت، دکتر برِت، حاکی از تغییرات غیرعادی جنین بود؛ این موجود کوچک دارای قدرتی عجیب بود! پس از گذشت ماهها زمان تولد فرا رسید و او با وجود سختیهای زیاد مادر متولد شد: «شنید که پرستاری میگوید: این یکی واقعا شبیه غولبچه است، نگاهش کن.»... بچهی خوشقیافهای نبود. اصلا شبیه بچهها نبود. شانههای پهنی داشت و انگار قوزی بود، مثل اینکه در حال درازکشیدن قوز کرده باشد. پیشانیاش از ابروها تا فرق سر شیب داشت. موهایش به طرزی غیرعادی از دو فرق سرش روییده بود و از گُوَه یا سهگوشی شروع میشد و تا پیشانیاش پایین میآمد... دستهایش کلفت و سنگین بود و کف دستهایش بالشتکهای عضلانی داشت.» (ص65) بِن، حالا عضو جدید خانوادهی آنها شده بود. فرزند تازه متولد شده در یک ماهگی یک کیلو افزایش وزن داشت و شیر مادر کفاف گرسنگی او را نمیکرد. اشتهای بیش از حد نوزاد، بلند شدن روی چهار دست و پا در دوماهگی و خلاصه، داشتن قدرت زیاد او را از دیگر نوزادان متمایز میکرد. کمکم بن به کودکی زندانی در اتاقش تبدیل میشد! بن در یکسالگی هنوز هیچ واژهای را ادا نمیکرد. به سختی میشد او را در اتاقش نگاه داشت. به این ترتیب از زندان کوچکش بیرون آمد و به جمع دیگران پیوست. «یک روز زبان وا کرد. ناگهانی. «مامان»، «بابا» یا اسم خودش را نگفت. بلکه گفت: «من کیک میخواهم.» (ص 87) «فرزند پنجم» پر است از توصیفات دقیق نویسنده دربارهی بن که با زبانی روشن و خواندنی و با سیری طبیعی و باورپذیر خواننده را به درون خود میکشد و او را از یک سو با شخصیت بن از دوران نوزادی تا زمانی که به مدرسه میرود و از سوی دیگر با وضعیت خانواده پس از تولد او آشنا میکند. اینکه در ادامهی داستان چه اتفاقاتی رخ میدهد و خانواده چگونه با او و مشکلاتی که بهظاهر برای خانواده و دیگران بهوجود میآورد، روبهرو میشوند و چه راه حلی برمیگزینند را به مخاطب علاقهمند واگذار میکنیم. بیشک از خواندن این داستان بلند لذت خواهد برد. داستان «فرزند پنجم» دارای سیری روایی است که نویسنده در شیوهی روایتگری خود تلاش کرده تا داستان را بسیار واقعگرا جلوه دهد و از پس این کار بهخوبی برآمده است. به بیانی دیگر، جملات پیچیدهی تخیلآمیز که رنگوبوی استعاره و خیالانگیزی محض دارند، در داستان دیده نمیشود؛ داستانی سرراست و قابل فهم. این عامل سبب شده تا مخاطب حضور بن و خانوادهی او را بهوضوح در کنار خود احساس کند. گویی هریت و دیوید در همسایگیاش زندگی میکنند. سپردن بن به جایی شبیه پرورشگاه که البته شرایط مطلوبی را در اختیار بن نمیگذارد، ذهن ما را میبرد به سوی والدینی که فرزندانی مشابه بن دارند و بدون اینکه او را چونان جزیرهای ناشناخته کشف کنند و بپذیرند، اولین و سادهترین راه حل را انتخاب میکنند؛ رها کردن... نویسنده در مصاحبهی خود در پایان کتاب دربارهی جرقهی اولیهی داستان اینطور می گوید: «روزی در اتاق انتظار دندانپزشکی نشسته، مجلهای را میخواندم. در آنجا نامهای دیدم از زنی خطاب به خالهاش، تقریبا به این مضمون: «میدانم کمک زیادی از دستت ساخته نیست، اما باید دردم را به یکی بگویم وگرنه به سرم میزند. سه تا بچه داشتیم. چهارمی که به دنیا آمد، دختر نیست و شیطان مجسم است. زندگی همهی ما را به هم ریخته، ابلیس کوچکی است، اما گاهی شبها که به اتاقش میروم و صورت قشنگ کوچولوش را روی بالش میبینم، دلم میخواهد بغلش کنم. ولی مگر جرأت میکنم، چون میدانم این شیطانکوچولو تفکنان و فسفسکنان میآید بغلم.» خب، این نامه ولم نکرد. به زبان مذهبی آن توجه کنید که شاید ناآگاهانه بوده باشد. بنابراین چارهای نداشتم، جز نوشتنش.» «فرزند پنجم» تلنگریست پرمعنا برای همهی ما. تلنگری برای اینکه گاهی هم به فرشتههای کوچک و معصومی که قلبهایی بزرگ و مهربان و دستهایی توانا دارند، فکر کنیم. شاید داستان بعدی را شما بنویسید. |