در حال فرار هستم. مردی با صورتی برافروخته و دندانهای سیاه مرا از پشت بغل میکند و به زمین میزند. توی دستش یک ترکهی بزرگ انار دارد؛ آن را بلند میکند و به پشتم میکوبد. گلهای پیراهنم پر از قرمزی انار میشوند. برمیگردم و به صورتش نگاه میکنم؛ این مرد، پدر من است! جیغ میزنم و فرار میکنم. از یک بلندی میپرم و... بیدار میشوم. ساعت سهونیم صبح است. در نور کمی که از پنجره داخل اتاق آمده به اطرافم نگاه میکنم. دخترهای اتاق خوابند. یا شاید خوابند. صورتم خیس عرق شده و گلویم خشک است. نیمخیز میشوم و به شانههایم دست میکشم. میترسم دوباره بخوابم. باید آرام از جایم بلند شوم و به سمت دستشویی بروم. شیر را باز کنم و یک دل سیر گریه کنم. شاید حالم به هم بخورد و این همه باری که روی دلم سنگینی میکند بیرون بریزد. اسم من لیلاست. حالا که دارم با شما درددل میکنم با شانزده سال سن، همسر یک مرد شصت ساله هستم. اواسط شهریور سال 1377 در روستایی نزدیک کاشمر به دنیا آمدم. مردی که سایهاش روی سر ما بود بوی دود و تریاک میداد. خاطرات من از کودکی بیشتر رنج و زحمت و درد است. هنوز روی دستم جای میلههای داغی را که به آرنجم زدهاند، به یادگار دارم. چهقدر دلم میخواست درس بخوانم و با ذوق و شوقِ دختربچهای نه ساله با همان کیسههای خالی برنج که کیف مدرسهمان شده بود به مدرسه میرفتم. اما باز هم دستی سنگین مچ ظریفم را گرفت و از راه مدرسه کشانکشان به سمت کورههای آجرپزی برد. بالا را نگاه کردم؛ پدرم بود! من باید در کوره کار میکردم تا او خرج موادش را دربیاورد. وقتی دخترهای همسنوسالم توی کلاسهای کاهگلی و کوچک بلندبلند میخواندند که «بابا آب داد»، «بابا نان داد»، من خمیده از زیر پنجرهی کلاس رد میشدم تا بیآنکه کسی مرا ببیند زودتر به کورههای آجرپزی برسم. میدانستم هیچ ظلمی برای همیشه نمیماند. پدر معتادم که قبلا هم به زندان رفته بود، این بار به جرم سرقت به زندان افتاد و من از کورههای جهنم فرار کردم. این زندگی نابسامان دوام زیادی نداشت. زمانی که یک برادر و خواهر کوچک داشتم، پدر و مادرم از هم جدا شدند. بهخاطر شرایط بدِ پدرم من با مادر و مادربزرگم زندگی میکردم که از آن روزها خوشیهای کوچکی بهخاطر دارم. مادرم را، مادربزرگ مادریام را دوست دارم و هنوز هم دلم برایشان تنگ میشود. در قصههای مادربزرگم دنیا جای قشنگی بود. وقتی شبها سرم را روی گلهای دامنش میگذاشتم با آن صدای سالخوردهاش از شاهزادههایی میگفت که با اسب سفید از سمت افق میآیند و دختران زیباروی روستا را با خود میبرند. و من هر شب قبل از خواب در آینه به خودم نگاه میکردم. صبح که بیدار شدم داستان تازهای در راه بود. برای مادرم خواستگار آمد. پدرم از زندان آزاد شد. و من که بهخاطر شرایط جدید مادرم نمیتوانستم با او زندگی کنم، مجبور شدم به آغوش پدرم برگردم. یادم میآید وقتی وارد خانه شدم پاهایم میلرزید و این شروع خوبی برای وارد شدن به خانه نیست. او مرا مجبور میکرد برایش مواد تهیه کنم و من زیر بار این کار نمیرفتم. زیر بار سنگین لگدها میرفتم، اما حاضر نبودم لحظهای حتی با آن آدمها دمخور شوم. در هر فرصتی که پیش میآمد دزدکی کتابهای درسی دخترهای همسایه را نگاه میکردم. توی دلم آرزو میکردم روزی همه چیز تغییر کند و من خودم را پشت یک نیمکت چوبی ببینم با کتابهایی که بوی نوی میدهند. وسط آرزوهای من خرج مواد پدرم درنمیآمد به همین خاطر تصمیم تازهای گرفت... او مرا فروخت! بهظاهر به عقد پیرمردی شصتساله درآمدم و در ازای آن حدود شش هفت میلیون تومان دریافت کرد و مرا کشانکشان به خانهی آن مرد برد. آن مرد، زن و چندتا بچه داشت و اصلا شبیه شاهزادهای که مادربزرگ گفته بود، نبود! محال بود بخواهم لحظهای آنجا بمانم. مرا بیشتر برای کار در مزرعه میخواست. آنجا هم جنگ و دعوا بود و او و بچههایش مرا میزدند. راستش من هم تا جایی که میشد از خودم دفاع میکردم. به هرحال این جنگ من بود و برای رسیدن به آزادی باید مبارزه میکردم. پدرم طلاهایی را که هدیه به من بود، بهزور از من گرفت و فروخت. وقتی پولش ته کشید با آنها تماس گرفت که باید پول بیشتری بدهید؛ من که دخترم را از سر راه نیاوردهام. آنها هم زیر بار نمیرفتند. این وسط، من مثل پرندهای بیآشیان بودم. از شاخهای به شاخهای میپریدم در حالیکه لانهی دلم در آتش زمانه میسوخت. یک جایی آدم باید در زندگی تصمیمش را بگیرد و خودش برای خودش کاری بکند. برای من آن لحظه رسیده بود. به پشت سرم نگاه کردم؛ هیچی نبود؛ هیچ دلخوشیای. از میان همان گندمزاری که مشغول کار بودم به سمت جاده دویدم. جادهها، آدمها را به دنیاهای جدید میبرند. فرار کردم. اما میدانستم که از بدیها به سمت خوبیها فرار میکنم. من داشتم کوچ میکردم، مثل پرستویی تنها. در جادهای خشک و کویری به سمت شهر دویدم. به ادارهی بهزیستی شهرستان کاشمر رفتم و خودم را معرفی کردم. لحظهی سختی بود. دختری نوجوان بودم. با گلویی خشک و تنی خسته، از راه رسیده بودم و باید یک عمر درد و رنج را در چند کلمه برای مددکار توضیح میدادم! همین که خواستم چیزی بگویم سرم گیج رفت و دنیا سفید شد. در تمام مدتی که مددکار شرح حال مرا میشنید و کاغذهای سفید را با سرگذشت من سیاه میکرد من به پنجره نگاه میکردم. یک نفر در من با مددکار حرف میزد و درددل میکرد و خودم بلند شده بودم رفته بودم کنار پنجره و به مردمی نگاه میکردم که توی خیابان این طرف و آن طرف میرفتند و من با خودم فکر کردم که همهشان از من خوشبختترند. با یک نامهی معرفی بهعنوان دختری بدسرپرست به بهزیستی مشهد معرفی شدم و از آنجا مرا به مرکز دختران توس بردند. ولی آنجا هم خانهی من نبود. با اینکه با من مهربان بودند، ولی من هیچ اختلال روانی نداشتم و اصلا جای من آنجا نبود. من به دختری خشن و عصبی تبدیل شده بودم. این روش مبارزهی من بود. زندگی آن روزها برایم یک جنگ بود. مرا برای کار به کارخانهای فرستادند، اما نتوانستم در آن محیط کار کنم یک روز در حین کار دستم برید و دیگر سرکار نرفتم. آنجا و آن سبک زندگی را دوست نداشتم. اغلب با دخترها دعوایم میشد و هنوز در حال فرار بودم. در تمام این مدت شاهزادهی پیر قصه دنبال برگشتن من بود. شوهرم برای ملاقات میآمد، ولی حاضر نبودم او را ببینم یا پیشش برگردم. هروقت تلویزیون آوارههای جنگی را نشان میداد بغض میکردم. زن و بچههایی را میدیدم که کولهای کوچک بر دوش داشتند و آرام از کنار جادهها عبور میکردند، از هیچجا به هیچجا. به خواهرم و برادر کوچکم فکر میکردم که حالا هرکدامشان در یکی از مراکز بهزیستی زندگی میکردند. آنجا دخترها مشکلات خودشان را داشتند و نمیتوانستم با آنها زندگی کنم. تا اینکه از آنجا به این مرکز (مؤسسهی همدم- فتحالمبین) منتقل شدم. باز دنیایی جدید بود با آدمهای جدید. تصمیم گرفته بودم ساکت باشم، اما اگر کسی حالم را گرفت من هم حالش را بگیرم. دستهایم بیشتر مشت بود تا آماده برای گرفتن. در تمام این سالها یاد گرفتهام که باید آمادهی مبارزه باشم. روزهای اول سخت بود. اول در کارگاه گلیمبافی مشغول شدم، اما چیز زیادی یاد نگرفتم. مدتی بعد به کارگاه گلسازی رفتم. گلسازی را دوست دارم و حالا هم مدتیست در کارگاه فرشینهبافی مشغولم. اینجا را بیشتر از جاهای دیگر دوست دارم. گاهی با دخترها به اردو و مهمانی میرویم، جشن میگیریم و من کمکم دارم باور میکنم که زندگی روزهای قشنگ هم دارد. به دوستم سپردهام که آهنگهای غمگین را از فلشم پاک کند و چندتا از آن شادهایش را بریزد. دلم برای روستایمان تنگ شده. برای مادرم و مادربزرگ مادریام. کاش روزی درس بخوانم، ازدواج کنم و بچهی خودم را بغل کنم. دلم میخواهد امشب که میخوابم بهجای آن کابوسها خواب این آرزوها را ببینم و به سمتشان بدوم. خوشحالم که زیر بار زور نرفتهام و بین تاریکی و روشنی، نور را انتخاب کردهام. آخر من یک دختر هستم و دنیا برای بقای زیبایی به من محتاج است. |