آوردهاند که بازرگانی اندکمال بود و میخواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانهی دوستی بر وجهِ امانت بنهاد و برفت. چون باز آمد امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده. بازرگان روزی به طلبِ آهن به نزدیک او رفت. مرد گفت: «آهن در بیغولهی خانه بنهاده بودم و در آن احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود.» بازرگان گفت: «آری، موش آهن را نیک دوست دارد و دندان او بر خائیدن آن قادر باشد.» امینِ راستکار شاد گشت، یعنی که «بازرگان نرم شد و دل از آهن برداشت»، گفت: «امروز مهمانِ من باش.» گفت: «فردا باز آیم.» بیرون رفت و پسری را از آنِ او ببرد. چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد، بازرگان گفت: «من بازی را دیدم کودکی را میبرد.» امین فریاد برآورد که: «مُحال چرا میگویی؟ باز کودک را چگونه برگیرد؟» بازرگان بخندید و گفت: «دل تنگ چرا میکنی؟ در شهری که موشِ آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت!» کلیله و دمنه نصرالله منشی |