پنجمین روز اسفند ماه 94، برای نرگس همدم، روز دیگری بود، روزی که در آن شاید برای اولین بار، نابترین و شیرینترین لحظات زندگیش را تجربه کرد.
امروز نرگس (دختر مهربان خانهی همدم) با نفسهایی به شماره افتاده، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و صدای تپشهای قلبش در تمام وجودش طنین انداز شده بود، دوان دوان به سمت واحد مددکاری مدرسهی شاهید می دوید، نه مثل همیشه که بعد از پیدا شدن خانوادهی دوستش (زهرا آچار شهرکی) به آنجا میآمد و از مددکاران میخواست که خانواده او را هم پیدا کنند، بلکه اینبار با شور و هیجانی خاص، فارغ از همه چیز و همه کس، فقط می دوید؛ دویدن که نه، گویی پرواز میکرد. مانند پروانهای که از پیلهی تنهایی خودش رها شده باشد...
وقتی که به در ورودی واحد مددکاری رسید، دیگراشک یارای دیدن را از چشمانش گرفته بود و تپشهای قلبش مجال شنیدن را از گوشهایش. و این، همان زمانی بود که خودش را با قدمهایی لرزان در آغوش برادرش رها کرد.
امروز، نرگس در آغوش برادری که یادگار پدر و مادر از دست رفته اش بود، به پهنای صورت اشک ریخت و با تمام وجود خندید. او با خواندن ترانهی «گل گلدون من» تمام عشقش را به خانوادهی تازه یافته اش هدیه کرد.
حالا، نگاه مات و مسرور نرگس، به نگاه مددکاران مدرسهی شاهید گره خورده بود. گویی نمیدانست با چه زبانی از 5-6 ماه پیگیری مداوم این مادران مهربان تشکر کند؛ آنهایی که با یک گواهی فوت مادرش و پیگیری فراوان از بهزیستی شهرستان گناباد، توانستند خانواده اش را از روستای نیم بلوک اسلام آباد ( از توابع شهرستان قائن ) پیدا کنند و بهترین کادوی تولدش را درآستانهی سال نو، به او هدیه کنند.
|