گلبرگ های سرخابی را آرام آرام کنارهم میگذارد که ناگهان بلندگوی سالن اسمش را اعلام میکند ومیگوید که به مددکاری مراجعه کند. بقیه ی دخترهای اتاق نگاهش میکنند. با هیجان نگاهشان میکند وقلبش مثل مرغ عشقی که یکهو درِ قفسش را باز کرده اند، بیرون می پرد. تا از جایش بلند شود و دستش را به دسته ی واکرش برساند ، گلبرگ ها از روی میزش میریزند و همه جا پخش و پلا میشوند. قول میدهد وقتی برگردد همه شان را جمع کند. توی آینه ی آسانسور به سن و سالِ خودش نگاه میکند. تا پیاده شود و به زحمت خودش را به اتاق مددکاری برساند هزارسال طول میکشد. همین که وارد اتاق میشود و میخواهد روی صندلی بنشیند، زمین میخورد. مددکارها کمکش میکنند تا روی صندلی بنشیند. تند تند نفس میکشد و و بدنش میلرزد. با حسرت به اطراف نگاه میکند؛ نه ملاقات کننده ای توی اتاق هست، نه گوشی تلفنی روی میز رها شده که معنی اش این باشد؛" تلفن داری". سرش را به دیوار تکیه میدهد و بالا را نگاه میکند، خیلی بالا. توی راه که می آمدبا خودش گفته بود « اگربعد از این همه سال آمده باشند، اول باهاشان دعوا میکنم بعد بغلشان میکنم، یا نه اول بغلشان میکنم بعد حسابی دعوا میکنم و اشک میریزم »، اما حالا هیچکس نبود، تمام دنیا خالی شده بود.چشم هایش را بست؛ چهل و سه سال قبل؛ درخت های سیبِ روستای عسگریه تازه شکوفه داده بودند که صدای گریه ی نوزادی در شب روستا پیچید. دختر بود و در بهار به دنیا آمده بود، اسمش را زهرا گذاشتند. مثل بیشتر خانواده های روستایی چندتا گوسفند و مرغ داشتند و کمی زمین اجاره ای که بشود گندم و جو کاشت. زهرا در دامن روستا بزرگ میشد و کم کم معلولیت های مادرزادی خودشان را نشان میدادند. به گفته ی خودش بیشتر از همه پدرش او را دوست داشت و او هم پدرش را. مادرش توجه زیادی به او نداشته، شاید منتظرتولد فرزندی بوده که در کار خانه و مزرعه بیشتر به دردش بخورد نه اینکه سربارش باشد. هرچند زهرای کوچک با همان مشکلات حرکتی و ذهنی و گفتاری که دچارش بود بازهم بیکار نمی نشست و تلاش خودش را میکرد. تا کلاس دوم درس خواند و بعد همراه گوسفندان راهی صحراها شد. گاهی همنشینی با حیوان های زبان بسته خیلی بهتر از آدم هایی ست که تو را نمی فهمند. زهرا از دوران کودکیِ نداشته، خاطرات زیادی بیان نمی کند مگر همین چند قلم و البته بازی با عروسک دخترعمویش که خیلی دوستش داشته و جای خیلی چیزها را پر میکرده. و بعد پدرش در یک تصادف نزدیک روستا جانش را از دست می دهد و تنها تکیه گاه زهرا فرو میریزد. بار سنگین اداره ی زندگی بیش از پیش بر شانه های خسته و زنانه ی مادرش می افتد. او درمزارع کار میکند تا شاید بتواند خرج زهرا، دوخواهر و برادر کوچکش را دربیاورد. بااین همه، تنهایی ماجرای سختی ست و مادرش تصمیم به ازدواج میگیرد و این آغاز سفری تازه برای زهراست. سال شصت و سه و دوازده سالگی؛ در پرونده ی زهرا یک برگه ی استشهاد محلی هست که مردم روستا پر کرده اند و شهادت داده اند که این دختر بخاطر مشغله های مادر رها شده و در روستا سرگردان است، اینکه چندباری در جوی آب افتاده و نزدیک بوده خفه شود و مردم نجاتش داده اند. حالا راست یا دروغ با همین نامه او مسافر مراکز نگهداری مختلفی میشود، و بالاخره در سال هزارو سیصد و شصت و سه در موسسه فتح المبین(همدم امروز) پذیرش میشود. تا یک سال بعد از پذیرش، لای پرونده، کاغذهایی با اثر انگشت مادرش ثبت شده که چندباری اورا با خود به روستا و خانه برده و بعد... دیگر اثری نیست. نه دیگر اثر انگشتی هست نه جای پایی. حتی از روستا هم انگار رفته بودند. از همه جا. در تمام سال های بعد مددکاران زیادی با زهرا همراه بوده اند تا ردی از خانواده اش پیدا کنند. ظاهرا مادرش حالا مرده و اثری از برادر و خواهرانش هم پیدا نشده، سال هفتاد و نه مددکار وقت با شماره تلفنی که در پرونده ی او درج شده و مربوط به خاله اش در مشهد بوده تماس میگیرد، اما خانمی که آن طرف خط جواب میدهد میگوید که تازه به این خانه آمده اند و اطلاعاتی از مستاجر قبلی ندارند. یکی از مددکارهایِ آن سالهای موسسه،در پرونده ی زهرا نوشته که « صحبت در مورد خورشید، ماه، ستاره ها ، ابر، زمین و خاک را به خوبی یاد گرفته و اعداد را هم از یک تا یازده می شمارد و تا عدد سه می تواند بنویسد...».شاید بعد از او پرسیده؛ وقتی سه و یک را کنار هم بگذاری میشود چند؟... سی و یک سال انتظار؛ زندگی بعضی ها با سختی هایش، خوشی های کوچکی هم دارد، زهرا با وجود این همه تنهایی و دل تنگی در فعالیت های گروهی کم وبیش شرکت میکند و در کارگاه گلیم بافی کار کرده و حالا هم مدتی ست در کارگاه گلسازی مشغول است. در میان سالهای زندگی اش، ردپایی از خانم مهربانی هست که بعنوان خیر به دیدن زهرا می آمده و گاهی هم که خیلی دلش میگرفته تلفنی باهم حرف میزده اند. زهرا با بچه ها چندباری سفر رفته، در جشن ها شرکت کرده، به مهمانی رفته، اما بعضی چیزها هرچقدر هم که خوب باشند جای چیزهای دیگر را نمیگیرند. گودالِ دل تنگی گاهی آنقدر عمیق است که با هیچ چیز پر نمی شود، معنی این را کسی میداند که سی و یک سال منتظر باشد. مسافری باشد که چشم به راهش نیستند و وطنش را گم کرده. ولی خب دوست داشتن، معلول و غیرمعلول ندارد و زهرا تنها آرزویش ملاقات با افراد خانواده اش است. چندوقت پیش خواب پدرش را دیده که دنبالش میگشته و بعد به این موسسه آمده بوده تا اورا با خود ببرد. مددکاری موسسه میگوید: « ما پیگیر پیدا شدن خانواده اش هستیم و خانواده ی بچه های مجهول الهویه نباید نگران باشند چون ما فقط حضور عاطفی آنها را در کنار فرزندانشان میخواهیم و فکر نکنند که مجبور خواهند شد بچه را تحویل بگیرند یا متحمل هزینه شوند. آنها با حضورشان بارسنگینی از دوش خودشان، ما و این بچه ها برخواهند داشت، چون هیچ چیز برای این بچه ها نمی تواند جای خانواده را بگیرد حتی اگر در حد ملاقات و تماس تلفنی هم باشد یک دنیا برایشان ارزش دارد.» چشم هایش را بازمیکند، دنیا خالی ست، به زمان حال برمیگردد، همچنان که به حرف های مددکار گوش میدهد در دلش دعایی کوچک زمزمه میکند که ؛ " خدا هیچ امیدواری را ناامید نکند". حالا صدای مددکار را می شنود؛ اورا صدا زده اند تا از او اجازه بگیرند وبرای مصاحبه با مجله آماده شود، برای نوشتن زندگی اش. خدا را چه دیدی، شاید بعد از آن، کس و کاری پیدا شود. کلمه ها خسته اند، حرف ها رفته اند و زهرا فقط با سر اشاره میکند که اشکالی ندارد. از جایش بلند میشود، دسته ی واکرش را میگیرد و خودش را هل میدهد به سمت آسانسور. از سمت اتاق سرود، صدای تکتم می آید که دارد آواز میخواند؛ « خاطرات عمر رفته در نظرگاهم نشسته.../ بر سپهر لاجوردی، آتش آهم نشسته.../ ای خدای بی نصیبان... طاقتم ده...، طاقتم ده...» درآسانسور بسته میشود و صدای تکتم دور؛« قبله گاه ما غریبان... طاقتم ده... طاقتم ده...».وقتی به اتاق گلسازی برمیگردد، گلبرگ های ریخته را جمع کرده اند. بقیه ی دخترها ایستاده اند و منتظرخبرهای خوشی هستند که با خودش آورده، اما با دیدن حلقه ی اشک دور چشمانش چیزی نمیگویند و دوباره برمیگردند سر گلهای خودشان. یکی از دخترها کمک میکند که زهرا دوباره پشت صندلی اش بنشیند. چند لحظه بی حرکت می ماند و به گلبرگ های روی میز نگاه میکند که منتظرش هستند. لبخندی کوچک مثل ستاره ای دنبال دار از چشمانش میگذرد. باخودش میگوید؛" لااقل به اندازه ی ساختن چند گل در دنیا سهم دارم". بعد آرام دستانش را بالا می آورد و روی گلبرگ های سرخابی می کشد.چشم هایش را می بندد، چند قطره ی زلال روی دستانش می افتد. گلها زیر دستانش جان میگیرند و بوی گلی غریب در فضا می پیچد... چند روز بعد: خدا هیچ امیدواری را ناامید نمی کند. چندروز بعد از نوشتن زندگی زهرا و پیگیری های مددکاران موسسه، خانواده ی زهرا پیدا شدند. اول از صدوهیجده شماره مخابرات روستا را گرفته و بعد با توجه به اسم و فامیل هایی که از گذشته در پرونده بوده ،آدرس گرفتند. چند تماس و پرسو جو باعث شد تا روز بعد شماره ی دایی زهرا را که در مشهد زندگی میکند از دوستی در روستا بگیرند. تماس پشت تماس تااینکه بالاخره ارتباط برقرار شد و خاله های زهرا هم پیدا شدند و بعد خواهرا و برادرش. بعد از هماهنگی ابتدا دوخاله ی زهرا به دیدنش آمدند. دو خانم چادری و جاافتاده که توی اتاقِ مددکاری منتظر نشسته بودند. بلندگوی سالن اسم زهرا را اعلام کرد و گفت که به مددکاری برود. زهرا که نمی دانست چه چیزی در انتظارش است اینبار به آرامی از جایش بلند شد. درِآسانسور باز شد و زهرا به سمت مددکاری رفت. این بار که منتظر کسی نبود زمین هم نخورد. وقتی در را باز کرد دید که دونفر داخل اتاق نشسته اند. دونفر که غریبه بودند، یا نه، آشنا بودند!. زهرا بعد از کمی مکث،خاله هایش را شناخت و بغض سی ویک ساله اش ترکید. یکدیگر را بغل کردند. قربان صدقه اش میرفتند و میگفتندکه در بازی روزگار گم اش کرده بودند و حالا خیلی خوشحالند که دوباره پیدایش کرده اند. چندروز بعدهم دوخواهر زهرا به دیدنش آمدند. یکی خواهر خودش و دیگری خواهری ناتنی که از ازدواج دوم مادر بود ولی در همان ملاقات اول معلوم بود که زهرا را خیلی دوست دارد. در آغوش هم گریه کردندو خندیدند. بعد زهرا که هزار سال جوان تر شده بود دست خواهرهایش را گرفت و آنها را به اتاق گلسازی برد. دخترهای اتاق که منتظر ایستاده بودند به استقبالشان رفتند. همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. همه به زهرا برای پیدا شدن خانواده اش تبریک می گفتند. دنیا دیگر خالی نبود. حالا زهرا بااینکه در موسسه همدم زندگی میکند، برای روزهای دل تنگی خانواده ای هم دارد. شب موقع خواب هم اتاقیِ زهرا به او که آرام در تختش خوابیده بود نگاه کرد. با خودش گفت: « کار خدا را ببین! این دختر تا امروز هیچ کس و کاری نداشت و حالا دو خاله و خواهرو برادر دارد!.» بعد لبخند زد و سمت پنجره را نگاه کرد. سمت آسمان. از همان لحظاتی که دوست داری یک ستاره ی دنبال دار بگذرد و تو آرزویی بکنی. هر چه نگاه کرد خبری نبود. نفسش را به سنگینی فرو داد و با خودش گفت: « منم فردا یه سر میرم مددکاری...». بعد چرخید و پتو را روی سرش کشید. همین که چشم هایش رابست، آسمان پر از ستاره های دبناله دار شد... |