میرم کنار پنجره.گلدان های شمعدانی و نم باران فضای اتاق رو حسابی بهاری کرده. زمزمهی زیر لبم همراه با صدای بچه ها که از اتاق سرود به گوش میاد، به احساسی شاعرانه منجر میشه؛ سرودهایی که هر روز دختران همدمی با انرژی میخونن و فضای سالن را هنری میکنن. زهره دو روزه ناراحته. میگه شیطون گولش زده! یک کوچولو کار اشتباه انجام داده و مربیش هم برای تنبیه از دیروز باهاش قهر کرده و حالا زهره بابغض و نم چشماش از من میخواد که ضامنش بشم! خیلی جالبه اولین کسی هست که برای ضمانت ازم چک و فیش حقوقی نخواسته! باران بند اومده. مربی زهره ضمانت منو قبول کرد. زهره فراموش میکنه بیست و سه سالشه و مثل بچه ها از خوشحالیِ بخشش مربی، بالاو پایین میپره و سر و صدای هیجانش تمام سالن و راه پله ها رو پر میکنه. ذوقش رنگ میده به دل من و خانوم مربی. حالا من موندم و شمعدونیهای پشت پنجره؛ شمعدونیهایی که همراه با غنچههای الفتی که در دل دختران همدم جوانه زده و در قلبهای ما ریشه دوانده، رشد میکنن و در آستانه ی بهار شکوفه میدن.... مژگان همایونی |