این عشق الهی است... دفتر دیکته زینب را که میبیند، متحیر میشود. صدایش میلرزد اما به سختی صدایش را صاف میکند و باریکلا میگوید. پدر روحانی نمیتواند تعجبش را پنهان کند. او به زینب که ناشنوا و لال است، بیاختیار آفرین میگوید. بعد شاید با خودش میگوید زینب که نمیشنود! اما باز خودش را جمع و جور میکند و در دلش به زینب صد آفرین میگوید. زینب یکی از 3 دختر ناشنوایی است که از مدرسه آمده و معلم با آنها درس کار میکند. این اولین تجربه برای پدر روحانی است. تجربهای که برای حجتالاسلام والمسلمین دکترحاج ابراهیم خردکیش متفاوت است. مردی که هم استاد دانشگاه است(آنهم در رشتهی ریاضیات!) و هم مدرس حوزه. او امروز 17 فروردینماه 1395 به همراه دو نفر، میهمان همدم هستند تا گوشه و کنار زندگی دختران همدمی را ببینند. با آنها همراه میشویم تا طعم شیرین چشیدن زندگی همدمی را جست وجو کنیم... حسرت مادر همدمیها بودن! وقتی میبیند بچهها چطور دکتر حجت را مادر صدا میزنند، به این حس غبطه میخورد. میگوید بچهها همیشه شما را مادر صدا میزنند؟ با پاسخ مثبت مواجه میشود. میگوید: «خوشا به حالتان. مادر این همه بچه بودن سعادت میخواهد. واقعا بهشتی بودن یعنی همین.» خردکیش میرود سرای مهر. میرود کارگاه گلیمبافی همدمیها. او هر جا که میرود با دختران همدمی، همدم میشود. با اشتیاق میشنود و میبیند. گوش میدهد. او برای بچهها حس متفاوتی دارد. جامه عشق به تن دارد و همین او را برای بچهها «پدر روحانی» کرده است. باز هوای حرمم، آرزوست خردکیش و همراهانش به خانه پناهگاهی میروند و دکلمهی ندا را میشنوند. کلی با بچهها عکس یادگاری میگیرند. میروند کارگاه موسیقی و نوبت تکتم میشود. نوبت تکتم که میشود، هوای امام رضا (ع) به سرمان میزند. تکتم همیشه با شعرهایش، با موسیقیاش، با آوایش مهمانان همدمی را متاثر میکند. گروه سرود دختران همدمی شعر امام رضا (ع) را میخوانند. وقتی پای امام رضا (ع) وسط باشد حس و حال خوش دو برابر میشود. همدمیها با نوایی موزون میخوانند: «میشه کنج حرمت گوشه قلب من باشه / میشه قلب منو مثل گنبدت طلا کنی...» و مهمانان همدم چشمهایشان تَر میشود... عیدی همدمیها روحانی میشود پدر روحانی اشک گوشه چشمش را آرام پاک میکند. او لبخندی را که گوشه لبش نشسته صاف میکند و دست در جیب میکند؛ عیدی دختران همدمی است. حجتالاسلام دکتر خردکیش و همراهانشان میروند سالن همدم را میبینند و بعد برای گپی دوستانه به دفتر مدیریت میروند. حالا پدر روحانی میتواند از حالش بگوید. از تجربه متفاوت همدمی شدن. خردکیش توی اتاق آقای مدیر احساسش را جمع میکند توی کلامش. میگوید: «این همه سال درس خواندم...» مکث میکند. شاید بغضش را فرو میخورد. شاید تامل میکند. ولی هر چه باشد ادامه میدهد: «...ریاضی خواندم... اما غافل بودم از این بچهها، اینها مهمترند.» پدر روحانی مکث میکند. باز هم انگار حرفش را میخورد. به فکر رفته است. انگار چیزی در وجودش شعلهور شده باشد. دکتر حجت مدیر عامل موسسه همدم دربارهی چگونگی شناسنامهدار شدن بچهها، خدمات کارمندان همدمی و خیلی چیزهای دیگر توضیح میدهد. دکتر خردکیش نگاهش را کج میکند به سمت دفتری که محل ثبت خاطرات بازدیدکنندگان موسسه است و حالا در دستهای اوست. و بعد، مینویسد از نگاهش به زندگی که حالا شاید عوض شده باشد. قلم را برمی دارد و روی کاغذ می غلتاند. او نگاهش را حالا همدمیتر از هر زمانی میبیند. او حالا یک همراه همدمی است... |