موسسه خیریه توانبخشی دختران بی سرپرست و کم توان ذهنی
 هـمـــدم فتـح المـبین
www.Hamdam.org
انتخاب زبان: انگلیسی     0
امروز: يكشنبه ۱۴۰۳ هفتم مرداد

در آستانه‌ی روز پدر، دقایقی همدمانه با دخترانی که «بابا» می‌خواهند؛
 
می‌شود تو را پدر صدا کنم؟
آنها، دلشان بابا می‌خواهد
چشمانم را به چشم های نرگس قفل می‌کنم. انگار متوجه‌ام که قرار است یک تصویر ناب رقم بخورد. چشم‌هایش برق می‌زند. نرگس ضبط کوچکی را نشان می دهد. انگار دنیا را به او داده اند. با هیجان بسیار زیادی بالا و پایین می‌پرد و می‌گوید: « ببین بابا کمردین زاده برام چی گرفته...» ذوق نرگس پخش می‌شود توی اتاق. با دیدن این صحنه ی زیبا فقط باید نوشت. خودکارم را برمی‌دارم. کاغذ را راست و ریس می‌کنم. دیروز با بچه‌ها کلی در مورد روز پدر حرف زدیم. روز پدر نزدیک است و دختران همدمی دلشان بابا می‌خواهد...
دعا برای پدری که دیگر نیست
می‌روم خوابگاه بچه ها. دختران همدمی به صف شده‌اند. از سر و شانه‌‌ام بالا می‌روند. جمع‌شان جمع است. از آن‌ها در مورد کادو روز پدر می‌پرسم. همهمه‌شان می‌شود. هر کدام چیزی می‌گویند. لا به لای همهمه‌شان صحبت از ساعت است. یکی می‌گوید برای بابا ساعت می‌گیرم. آن یکی می‌گوید جوراب. آرام‌تر که می‌شوند از مینو می‌پرسم.  مینو پدرش را از دست داده است. یعنی تقریبا تمام همدمی‌ها بابا ندارند. مینو می‌گوید: «اگر پدرم زنده بود برایش گریه می‌کردم ولی حالا که او مرده برایش دعا می‌کنم.» حرف مینو را نمی‌فهمم، اما با تعبیرهایی که از این جمله برای خودم دارم سخت تحت تاثیرش قرار می‌‌گیرم. لحظاتی  در چشم‌های ناز پُرغصه‌اش که پشت عینک ته استکانی اش پنهان شده خیره می‌مانم...
قاب تصویری که از پدر دارم
همه‌ی مردهای همدم، بابای بچه‌ها هستند. از شیرازی‌نیا، رئیس موسسه بگیرید  تا باغبان و نگهبان همدم! دخترکان همدمی آن‌ها را بابا صدا می‌زنند. مریم می‌گوید بابا داشته اما سالها پیش فقط یکبار به دیدنش آمده است. می‌گوید: «یک عکس از پدرم داری به من نشان بدهی؟ چهره‌اش را فراموش کرده‌ام!» ستاره هم می‌گوید: «دوست دارم از این‌جا بیرون بروم  و پدرم را پیدا کنم.»
ماشین و عصبانیت بابا!
خاطره‌ی  زینب از بابا، خاطره تلخی است. با این وجود زینب می‌خواهد برای پدرش ماشین بخرد! او می‌گوید آخرین خاطره از پدر معتادش برای وقتی است که بابا او را در ازای خواستن پفک بسیار کتک زد و پلیس، زینب را به همدم آورد! زینب با این وجود می‌گوید می‌خواهد برای بابا ماشین بخرد تا دیگر عصبانی نشود. با زهره راحت تر حرف می‌زنم. گفتم تو که بابا نداری و هرگز پدرت را ندیدی، به نظرت باباها شبیه چی هستند؟ زهره می‌گوید: «باباها مثل درخت هستند.» شاید زهره درختی می‌خواهد تا به آن تکیه دهد؛ نمیدانم درخت بابا وجود داردیا نه اما قطعا اگر وجود می داشت حتما تنومند بود و محکم و مهربان!
باغبان، باغچه همدمی و دخترانش!
باغبان همدم را کناربنفشه های باغچه‌اش پیدا می‌کنم. او بابای پیر همدم است که لحظه ای او را بی‌کار نمی‌بینید و دائم مشغول رسیدگی به گل هاست. شعبانی بعد از بازنشستگی از شهرداری به همدم آمده است. پنج سال از آمدنش می‌گذرد. قرار است چند روز در هفته به همدم بیاید، اما دلش برای گل ها و دختران همدمی‌اش تنگ می‌شود. هر روز به همدم می‌آید. می‌گوید: «همه ی بچه‌های این‌جا را به اسم می‌شناسم. برای من در دنیا دو عشق وجود دارد. عشق به گل‌ها و عشق به این بچه‌ها.باید به بچه ها هم مثل گلها عاشقانه رسیدگی بشه  که وقتی به قدو بالاشون نگاه کردیم دلمون باز بشه و خوشحال باشیم از وقت و زندگی که براشون صرف کردیم
نوبت جندقی می‌رسد. نگهبان همدم. از او می‌پرسم شده بچه‌ها بخواهند در حالت غیر عادی از در بیرون بروند؟ می‌گوید: «بعضی وقت‌ها پیش آمده است. سعی کردم قانع‌شان کنم به خوابگاه برگردند. حتی رفتم از سوپر برایشان تنقلات خریدم تا حال و هوایشان عوض شود.» نوباغی هم که یکی دیگر از نگهبانان همدمی است، توی حرف جندقی می‌آید و می‌گوید: «برخی مواقع که بچه‌ها می‌خواهند از اینجا بروند، دستشان را می‌گیرم. می‌آورم بیرون و به آن‌ها می‌گویم که اینجا برای شما امن‌ترین مکان  است. کاری از دستم بر نمی آید و برایشان زیاد دعا می‌کنم. یک روز یکی از دخترها آمد جلو و گفت من بابا ندارم. می‌شود بابای من باشی؟ من هم گفتم چرا که نه! هر روز که مرا می‌بیند با اشتیاق به طرفم می دود و بابا صدایم می‌کند و حس زیبای همین تکرار برای تمام عمرم کافیست»
آرزوی داشتن نصف دنیا!
قلم را روی کاغذ می‌گذارم. فنجان چای را برمی‌دارم. ستاره وارد می‌شود. می‌گوید: « شماره مهندس را برایم پیدا می‌کنی؟» ستاره برای مهندسی گریه می‌کند که یک روز در همدم شاغل بوده است. برای او بزرگترین هدیه روز پدر این است که بتواند به مهندس زنگ و با او حرف بزند. از من می‌خواهد برای مهندس عطر بگیرم تا اگر او روز پدر به همدم آمد، کادو ستاره برایش عطر باشد 
یادم افتاد نرگس هم نگران پولی بود که میخواست فراهم کند  تا برای بابا به پاس گرفتن هدیه ضبط زیبایش، فنجان رنگارنگ بخرد. دلم می‌گیرد. در یک لحظه آرزویی عجیب به دلم چنگ می‌زند. دوست دارتم نصف دنیا برای من می بود تا همه‌ی داشته ام را صرف لبخند تمام بچه های دنیا کنم. در عالم واقعیت نصف دنیا برای من نیست ولی من و تمام همدمی ها دنیای بسیار کوچکی که برای خودمان  داریم را با دنیای دختران همدم قسمت می‌کنیم تا تنهایی و غم نداشتن پدر ومادر کمتر دلگیرشان کند.                                                         صورتم  را به طرف شمعدانی های پشت پنجره بر می گردانم و  به سر و صدای  بچه‌هایی که در  حیاط همدم در حال بازی کردن هستند گوش می دهم. دختران همدمی دلشان سخت پدر می‌خواهد....
و زندگی ادامه دارد...
 
تاريخ:  ۱۳۹۵/۲/۱ به اشتراک گذاشتن این خبر :    
 


معرفی این خبر به دوستان


نظرات
نقدی موجود نیست
نظر شما

امتياز کاربران 0 از 5

 
آدرس پستی : مشهد ، بلوار خیام شمالی ، خیابان عبدالمطلب ، عبدالمطلب 58

تلفن: 31732 (051)


تلفنخانه : 37111764 - 37111755 (051)
تلفن مستقیم مدیریت : 2 - 37112111 (051)
تلفن مستقیم معاونت : 14-37112113 (051)
پاسخگوی شبانه روزی: 6262 125 0935
تمامی حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به موسسه خیریه دختران کم توان ذهنی و بی سرپرست همدم می باشد.

www.hamdam.org