من مدام خواب می بینم ... خواب کودکی هایم را با بچه های دیگر فرق داشتم من. جهان را از پشت چشم های بسته ام می دیدم. و صدای گریه ام، آهنگین تر از صدای گریه ی نوزادهای دیگر بود. شبیه یک قطعه ی موسیقی ... روزی که من متولد شدم؛ یک نفر به آدم های تنهای این دنیا اضافه شد ... از گوشه و کنار، درباره ی روزهای دو سالگی ام چیزهایی شنیده ام که روی پشم و ابریشم قالی های حرم، هی می خورده ام زمین. باز دست به دیوار می گرفته ام و نمی دیده ام و مادرم را سراغ می گرفته ام و او را نبوده است ... خودم که فکر می کنم فقط یک چیز آرامم می کرده. نواهای نقاره خانه که از هر گاه نواخته می شد. آخر من دلسپرده ی موسیقی ام. دختر موسیقی ام. اصلا شاید قرار بوده یک ساز باشم. چیزی بین چنگ و سنتور. کسی چه می داند؟ کودکی ام گریه بوده و خلسه و بی قراری. من ناآرام صبوری بوده ام. مثل وقتی که دف نوازها، در یک مجلس ذکر از خود بی خود می شوند ... آن روز عصر، زائرهای حرم هرکدام چند دقیقه ای مادرم می شدند پدرم ... در آغوشم می گرفتند تا اینکه از دفتر گمشده ها به مرکزی وابسته به بهزیستی منتقل شدم. آنجا خانه ام شد و چند دختر تنها شدند خواهرانم. در خانه ی نو، برای اینکه عصرهای طولانی تابستان و یک لختی صبح های برفی آسان تر بگذرد، به شنیدن پناه می بردم. تقریبا هر چیزی گوش می کردم. همصحبت نوجوانی ام یک ضبط صوت بود که بچه ها می گفتند طوسی است. اسمش را گذاشته بودم پنجره. هر وقت پنجره ام را باز می کردم نسیم و رهایی و آواز را با سخاوت به من هدیه می داد و همیشه در جواب تشکرهای دستپاچه ی من ساکت بود تا زیاد خجالت نکشم. پنجره، همدم پا به راهی بود برای من و چشم های بسته ام ... گاهی قرآن می خواند. ترانه های محلی، گاهی هم مولودی و مرثیه. هرکس تنهایم می گذاشت، او همچنان بود و بود و بود ... من هم ترانه ها را خوب حفظ می کردم و برای پنجره رفیق همنفسی بودم. همیشه همراهش می خواندم. مربی ها هم صدایم را دوست داشتند. یک شب یکی از پرستارها از در اتاقم می گذشت. انگار دلش گرفته بود. دل گرفته اش را سپرد به زیر و بم صدای گرفته ی من. آوازم که تمام شد با احتیاط در را باز کرد. آمد، کنارم نشست و سرم را بر سینه گرفت. بعد در گوشم گفت: در یک سینه چقدر سوز می تواند باشد؟ چقدر شیدایی؟ چقدر بیقراری می تواند داشته باشد؟ بعد گفت انگار که خودت یک جور سازی ... یک جور ساز که فرشته ای می نوازد. چیزی بین چنگ و سنتور ... گفت آدمیزاده تنهاست. و تو خوشبختی. چون خدا خواسته تا تنهایی ات را باور کنی. بعضی ها تا پایان عمر نمی خواهند باور کنند که تنها هستند و اصرار دارند به آدم های دیگر دل خوش باشند. به من گفت که چشم هایم مورب است و پوستم روشن. شبیه آهویی در دشت های دور. آن روز یک روز معمولی نبود. خانم پرستار درباره ی توانایی من با مسئولین صحبت کرد و پنجره ی روزهای نو، به روی من باز شد. حالا من خوشبختم. استادهای سخاوتمند و بزرگی برای پرورشم می آیند. حوصله می کنند و رازها و ظرافت های خواندن را به من می آموزند. ساز خوشخوانی که خداوند به قلبم هدیه داده، کم کم دارد کوک می شود. هر از گاه در مناسبت ها و جشن ها روی صحنه می روم و می خوانم. تجربه هایم زیادتر می شود و دلهره هایم کم. غروب های رمضان بچه های مرکز،با صدای ربنای من خرما می خورند؛ دعایم می کنند و آرزوهای کوچکم یکی یکی برآورده می شود. من رو به روی چشم های به ظاهر بسته ام هزاران پنجره ی باز می بینم ... |