شروع صبح، برای پسرک روزنامه فروش سر چهارراه، فروختن روزنامه است! هر صبح پشت چراغ قرمز برای لحظاتی ذهنم درگیر میشه؛ اینکه شروع زندگی روزانه ات دغدغهی فروش روزنامه باشه، خوبه یا بد؟! اینکه دغدغه ات فروش نشدن واحدهای برج هایی که ساختی و یا اجناس میلیاردی که بخاطر شرایط اقتصادی جامعه و رکود بازار در انبار تلمبار شده و ممکنه هر لحظه به یک بازاری ورشکسته تبدیل بشی این خوبه یا نه!؟و.... اسم این کشمکش ذهنی رو گذاشتم افکار کوتاه سردخانهای، پشت چراغ قرمز! این درگیری ذهنی وقتی میرسم به " همدم" خاتمه پیدا میکنه. سرصبح چه هیجان قشنگی در" همدم" به پاست. بچه ها همه مرتب و منظم هستند، یک عده کیف و کتاب به دست سوار سرویس میشن و میرن مدرسه، یک عده کارگاه گلیم بافی، گل سازی، تئاتر و.... هیجان بچه های همدم بهم انرژی میده، اونقدر که از افکار پشت چراغ قرمز، میام بیرون! زهره دختر همدمی با همون انرژی مثبت ذاتیش و خنده ای که همیشه به لب داره، میاد استقبالم. یک فنجان کوچولو رو توی کاغذ کادو پیچیده و از من میخواد روی کادو بنویسم: "تقدیم به خانم حمیدی، مامان خوبم که دوستش دارم. تولدت مبارک" این فنجان کوچک دوباره ذهنم رو میبره پیش برج های بلند و اجناس تلمبار شده در انبارها و کشمکش دنیای سیاستمدارها و... با خودم فکر میکنم چه بخت بلندیه که همهی ما طعم شیرین مهربونی رو از دست دخترای همدم بچشیم. شیرینی ماندگاری که انرژی سبز حیات رو همه جا منتشر می کنه و به سرعت جایگزین «افکار کوتاه سردخونه ای پشت چراغ قرمز» میشه... مژگان همایونی |