اینجا دلی تنگ است... وقتی قرار است میهمان بیاید همه دلها قرص است که ساعت قرار رسیده است. قرار است میهمانی بیاید و قلبش را همدمی کند و برود. اما این بار حکایت فرق دارد. به قول بچهها، "روشنک" میهمان نیست. او یک میزبان همدمی است که حالا در گرمای تابستانهی بهار، میهمان همدم میشود. وقتی میآید قدیمیترهای همدم به سویش میروند و جدیدترها هم لبخند میزنند. انگار میدانند میهمان امروز، میزبان و همراه دیروز بوده است. روشنک سالها پیش همدمنشین بوده است. آن روزها که شاید حتی فکرش را هم نمیکرد که روزی خانه همدم را به مقصد خانه خوشبختی ترک کند. حالا دو فرزند دارد، فرزندانی که سالم هستند و او را «مادر» صدا میزنند. حوالی ساعت عاشقی؛ ساعت 00:00 برای همه آدمهای کرهی خاکی معنای خاصی دارد. میگویند؛ ساعت زندگی. شاید یک روز هم حوالی ساعت عاشقی «روشنک» دختر دیروز همدمی که امروز غریب به 50 بهار از عمرش گذشته است، عاشق شده بود و حالا این ساعت زندگی را برای همهی دوستان دیرینش میخواهد. وقتی از در ورودی همدم میآید تو، از نگهبان در گرفته تا باغبان همدمی و دختران همه با او خوش و بش میکنند. انگار رفیق دیروز آمده است. روشنک سالها پیش به خاطر داشتن مشکلات روحی و عصبی که خانواده اش قادر به نگهداری او نبودند، همنشین دختران مرکز توانبخشی همدم بوده است. روزها و ساعتهایی که در همین ساختمان (فتحالمبین) زندگی کرده است. چه شبها که ساعت عاشقیاش را در این خانه کوک کرده است. میگوید: «هنوز بعد از گذشت سالها، بعد از رفتنم گاه و بیگاه دلم هوای همدم را میکند. نمیشود اینجا را فراموش کرد. روزهای خوب با هم بودن را!» خاطراتی از جنس همدم، از جنس او وقتی در محیط اداری قدم میزند، خاطراتش را مرور میکند و وقتی به سراغ بچه ها میرود، خیلی از آنها را میشناسد .گویا آمده است تا خاطرهبازی کند. آمده است تا گلرخ و معصومه را ببیند. همان دوستان صمیمی که سالها همدماش بوده اند. گلرخ را که میبیند گل از گل هر دوشان میشکفد. یکدیگر را در آغوش میگیرند. انگار قرار است عطر تمام رازقیهای دنیا را به هم هدیه کنند. میگوید: «گلرخ دوست صمیمی من است. سالها با او اینجا زندگی کردم. دوست دارم هراز گاهی بیایم و دوباره خاطرات همدمی را با دوستانم زنده کنم.» حال ما خوب است... حال دختران همدمی خوب است. همه لبخند میزنند و از دیدن یار قدیمی همدم خوشحالند. حتی آنهایی که او را نمیشناسند. عطر عاشقی را میتوان استشمام کرد. روشنک میگوید: «دوست دارم یک روز حال همهی این دخترها خوب شود. بیایند و مثل من در جامعه زندگی کنند و مثل من خوشبخت شوند.» روشنک از پسر 24 ساله و دختر 19 ساله اش با آب و تاب حرف میزند و میخندد. پسر و دختری که او را مادر صدا میزنند تا گل از گلش بشکفد. اینجا دلی تنگ است... میرود پای دیوار همدم. آخر قرار است خاطره یک روز همدمی را بعد از مدتها در قاب تصویر ثبت کند. ثبت کند تا وقتی برای خانهی اولش دلتنگ شد، به قاب عکس همدم نگاه کند. روشنک عکس یادگاری در دیوار همدم را میگیرد و میرود. میرود تا باز دلش برای اینجا تنگ شود. میرود تا در ساعت عاشقی پای تصویر و قاب خاطرات همدم بنشیند..... |