همان پیراهن چهارخانه آبی و سفید، همان آستین های ساکت مهربان، همان جیب کوچک روی قلب که بابا بعضی وقت ها توی آن دو تا تیکه کاغذ می گذاشت، پاره و نیم سوخته، عین تکه های کاغذ رنگی، گوشه کنار حیاط جا مانده بود. به شاخ و برگ و بوته های باغچه، به صدای همهمه ی همسایه ها و رهگذرها، گیر کرده بود. با آبی های حوض، درهم و برهم شده بود. خاکستر و سیاهی غلیظ ... بوی دود... بوی آخرین گریه های سوخته بابا... دور حیاط سرگیجه می فت. توی مهمان خانه می پیچید. از ایوان رد می شد و می ریخت به گلوی نجمه سادات. نجمه توی درگاهی کنار در نیمه باز ایستاده بود. از سر چرخ آب بر می گشت. استکان های خیس را توی سینی سر و ته گذاشته بود. بشقاب ها، قاشق ها، پیاله ها و پارچ. از در که میرفت بیرون، مامان و بابا توی زیر زمین بگو مگو می کردند. آخرین چیزی که از بابا توی ذهن خسته و سنگینش، عین فیلم کند و کش دار، می آمد و می رفت، نیمی از چهره اش با ریش سیاه و شانه ای پوشیده در پیراهن چهارخانه بود که از شیشه مات زیر زمین، دیده بود و بعد رفته بود طرف چرخ آب. نیم ساعت، زمان عجول و بی انصافی ست برای متوقف کردن یک انسان در هشت سالگی. برای متوقف کردن یک پدر در زیر زمین... برای به راه انداختن یک عمر شایعه و چوپیچه ها در دهان ها. اما نجمه مجبور بود با ذهن مه آلود و کم توان و کودکانه اش، خشم کبود هستی را چشم در چشم تماشا کند. نارسایی ذهنی ارثیه مادری اش بود، آمیخته با نا خوش احوالی روحی پدر. ارثیه برای او و کلثوم و نرگس. نجمه توی قاب نیمه باز در ایستاده بود و استکان های شسته توی دستش بی رمق می شدند. هری می ریختند. درهم می شکستند. آینده عین شیشه ای مات و باران خورده از پیش چشمش می دوید. کسی خبر نداشت که تا سال بعد، مادر مجنون احوالش از خانه خواهد گریخت. کسی خبر نداشت که دست توی دست آبجی نرگسش راهی مشهد خواهد شد و خانه گرم و ساکتی خواهد داشت. کسی خبر نداشت که کلثوم، تنها و مجنون در یک آسایشگاه روانی روزگار خواهد گذراند و زینب از خانه مادربزرگ، راهی دانشگاه خواهد شد. او و زینب و نرگس و کلثوم، شبیه شبیه چهار قمری کوچک و ترسیده به آسمان نگاه می کردند و کسی خبر نداشت که این آبی راز آلود، خواب چه افقی برایشان دیده است. خواب چه آشیانه ای؟ چه دانه ای؟ چه پروازی؟ صفیه خدامی |