بر خلاف همیشه که با لبخند وارد اتاق میشد، امروز کمی نگران بود. ناراحت به نظر میرسید. چشمهایش دو دو میزد. انگار در دلش رخت میشستند. دزدکی به اطراف نگاه کرد. چیزی را در ذهنش مرور میکرد. پرسیدم: -چی شده شیما؟ ناراحتی؟ کاغذی را که توی دستش بود، جلو آورد. با تردید گفت: این نامه رو دیشب نوشتم. دلم گرفته بود. چون چراغها روشن بود نشد گریه کنم، ترسیدم دوستام بهم بخندن، برای همین مجبورشدم نامه بنویسم. کاغذ را روی میز گذاشت و در برابر سوالم که باید به دست چه کسی برسد، گفت: برسه دست یک خیر و ازش بخواین منو به آیندهم برسونه! پرسیدم: کدوم آینده؟ از آینده چه میخوایی؟ مگر خیرها میتونن آدمها رو به آیندهشون برسونن؟ جواب داد: نمیدونم، میخوام به آینده برسم و خوشبخت بشم... این را گفت و از اتاق خارج شد. رفت تا حرف هایش در مغزم صدا کند. نامه را باز کردم . اما چشمانم با منظره ای شگفت روبرو شد. نوشته ای به چشم نمی خورد. باید مخیله ام را به کار میگرفتم تا از آنچه می دیدم دریافتی معنادار داشته باشم. آنچه را که شیما "نامه" تعبیر میکرد، صفحه ای نقاشی بود. تصویری که در آن سه درخت در کنار نهر آب دیده می شد و در بالای آن، آسمانی که ماه و خورشید و ستاره را همزمان، کنار هم کشیده بود. چه میخواست بگوید؟ چگونه باید این نقش ساده، اما در عین حال پیچیده را بفهمم و تفسیر کنم؟ شیما خواسته ای داشت؟ خواستهی نامفهومش شاید نشانه ای از روح خستهی او از یکنواختی و تکرار رویدادهای روزمره بود! شاید او به هیجانی کودکانه نیاز دارد. شاید و شاید..... برای آرام شدن دلش، به شیما قول دادم نامه را به آدمی مهربان میرسانم و حالا دارم با خودم حرف میزنم. با آدمهای زیادی که شبیه من هستند و همگی به روزمرهگیها مشغولیم؛ حوالی زندگی روزمرهمان کسانی هستند که طلب مهر میکنند و تنها و تنها نگاهی مهربان و حرفی از روی مهر، دلشان را گرم میکند. فکر میکنم، در این هفته که همه از روز دختر حرف میزنند، خواندن نامهی شیما از طرف دوستی مهربان و زدن حرفی از امید به آینده، لبخند را به چهرهی پر از انتظارش بر میگرداند... به همین سادگی! عکس و روایت: مژگان همایونی (روابط عمومی همدم ـ نشریه) |