روزی که لبخند آمد امروز از صبح آسمان رنگ دیگری داشت. خورشید مثل هر روز بر زمین می تابید، اما آسمان قلب های دخترانی که گوشه این شهر، دور هم عاشقانگی می کنند، جور دیگری بود. زهره از ابتدای صبح انگار خودش را آماده می کرد. تکتم با چشم های بینایش! چشم می کشید و منتظر بود. منتظر لبخندهایی که به استقبال چشم دلش بیایند. زینب می خندید. همه شادبودند. همه دختران همدم امروز را میشناسند. حواس شان جمع جمع است. می دانند امروز روز دختر است. روز زیستن عاشقانه فرزندان سرزمین عشق بر نگاه های آن ها که درس عشق را مشق می کنند. دختران همدم امروز از صبح زود منتظر بودند... اولین مهمان، اولین لبخند پدر که بیاید لبخندها شروع می شود. از قدیم گفتند دخترها بابایی ترند. البته از حق نگذریم پدرها دختر را عزیز دردانه می دانند. شیرازی نیا که می آید، گل از گل دختران می شکفد. پدر ۴۰۰ دختر همدمی که می آید همهمه ای دل دختران می افتد. لبخند اول شان هدیه پدر می شود. پدر روز دختر را تبریک می گوید و برای دختران سرزمین همدم همین بزرگ ترین عاشقانگی است در روزی که به نام روز دختر است. مهمانی به صرف محبت ساعت که از ۹ صبح می گذرد، مهمانان همدمی به مرکز سرازیر می شوند. خیلی ها هستند که دل هایشان برای لبخند دختران سرزمین همدم می تپد. می آیند تا با تبریک روز دختر به فرشته های آسمانی زمین تسلای دل خسته زمینی شان شوند. گروهی از دانشگاه فردوسی آمدند، گروهی از فعالان فضای مجازی. میهمانان همدمی با اهدای گل به دختران و کارکنان همدم، بوی گل را به سرزمین کوچک فرزندان همدم آوردند. برایشان برنامه اجرا کردند. دختران همدم را به سالن بردند و جشن به پا کردند. حتی میهمانانی از فرانسه امروز در همدم حضور داشتند . میهمانانی که قرارشان عاشقانگی ساده بود. آنها شگفت زده دخترانی شده بودند که زندگی شان اگرچه سخت بود اما طعم شیرین آسمانی داشت که قابل وصف نبود. دکتر عرب احمدی رییس بخش ام آر آی بیمارستان امام رضا (ع) به همراه تنی چنداز هنرمندان خوشنویس هم آمدند. آمدند تا در این جشن شیرین زندگی سهیم باشد. لبخند روی لب های عاشقی حالا غروب است. غروب برای نگارش هر عاشقانه ای مناسب است. برای نگارش تصویر دخترانی که در روزشان لبخند زدند و حالا هر کدام شان خسته از جست و خیز یک روز پر هیجان گوشه ای هستند. نرگس هدست به گوش دارد و همین طور که آهنگ گوش می دهد، لبخند روی لب هایش نشسته است. تکتم هنوز می خندد و رژان کوچک حالا در خانه ی پناهگاهی خوابش برده است. خوابش برده و در خواب لبخند می زند. شاید سارای کوچک خواب یک روز عاشقانگی را می بیند. خواب روزی که لبخند آمد... |