روزی در یک دهکده ی کوچک و محروم، معلم مدرسه از دانش آموزانِ سال اول خود خواست تا تصویر چیزی را که به آن علاقمند هستند، بکشند. او با خود فکر میکرد این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی "داگلاس" نقاشی ساده ی کودکانه ی خود را تحویل داد، معلم شگفت زده شد؛ او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟! بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت: « این دست خداست که به ما غذا می رساند.» یکی دیگر گفت: « شاید این دست کشاورزی ست که گندم میکارد و بوقلمون پرورش می دهد.» هرکسی نظری داد تااین که معلم بالای سرش رفت واز او پرسید: « این دست چه کسی ست، عزیزم؟ » داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: « خانم معلم، ...این دست شماست» معلم که اشک در چشمانش جمع شده بود به یادآورد؛ از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده، به بهانه های مختلف نزد او می آید تا خانم معلم دست نوازش برسرش بکشد. |