نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا میکرد، نانوا که متوجه اش شده بود به او گفت: « چرا اینقدر نگرانی؟! » چوپان گفت: « گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام نان بخرم، می ترسم گرگ ها شکمشان را پاره کنند!.» نانوا گفت: « چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای؟» گفت: « سپرده ام اما او خدای گرگ ها هم هست.» |