فریده گوشه ای از حیاط کنار درخت روی ویلچیرش منتظر نشسته بود. خواست باهم حرف بزنیم. در فاصله ای که منتظرش بودم تا به اتاق بیاید، فکر میکردم باید به دختری که تمام عمرش فلج نخاعی بوده چه بگویم و در چه مسیری باید گفتگو کرد؟ سعی میکنم برای گفتن حرفی پیدا کنم! آمد و روبرویم نشست. اول بغض کرد.گرچه بغض به صورتش نمی نشیند و اغلب خنده به لب دارد،ولی بعد از مدت کمی شروع به حرف زدن کرد....... حرف می زد و با گوشه ی روسری اش بازی می کرد! گوشم به او بود و در خیال تجسم می کردم چطور می شود تمام زندگی اش روی ویلچیر گذشته باشد با دست و پایی که شکل طبیعی ندارد ولی با همان دستهای توانمندش سوزن و ترمه دوزی های بسیار زیبایی را خلق کرده است. امروز ،حتی حوصله ی سوزن دوزی نداشت. دلش حرف زدن میخواست. دوست داشت از زمانهای خیلی دور حرف بزند. از روزایی که در بخش ایزوله بوده و بعدها بخاطر توانمندی اش به بخش های دیگر منتقل شده بود.دوست داشت یاداوری کند هرگز خانواده نداشته و از وقتی یادش می آید "همدم" خانه اش بوده است. نیاز داشت به اویادآوری شود: "خدا را شاکر باش اگر به هر دلیلی خانواده نداشتی، فتح المبین گشایش دروازه پیروزی قطعی تو بوده است". می شود گاهی فقط گوش باشیم برای شنیدن؛ صبوری کنیم برای ماندن و به راحتی "فریده ها"را برای تداوم زندگی، هنرو حرفه شان تشویق کنیم. وقت رفتن، فریده صورتش را برگرداند با لبخند و دعایی برلب. دعایی که بهترین بدرقه ی سفر و توشه یک عمر زندگیست ..... مژگان همایونی |