چرا زندگی ها را روایت میکنیم؟ روایت می کنیم تا یادمان نرود کوچکترین چیزها گاهی بسیار ارزشمند هستند ولی به چشم نمی آیند. روایت می کنیم چون فراموش می کنیم. گاهی تا در شرایط کسی قرار نگیریم، نمی توانیم حال و روزش را درک کنیم. بااین همه ما در جایگاه قضاوت نیستیم. هر انسانی داستانی دارد و اینجا در همدم زمانی که زندگی دختری روایت می شود برای آن است تا دوستان حامیشان بدانند در نجات انسان ها شریک اند و از طرفی توانایی و رشد و بالندگی دخترها و در نهایت تنهایی شان روایت شود. دانه ای که کاشته میشود از اول درخت نیست. رشد، داستانی پر از فراز و نشیب دارد. پیش از شرح داستان، برای احترام به حقوق این فرزند همدم، از اسم مستعار استفاده شده است. دختری که به انگشتانش لاک آبی می زند زندگی را دوست دارد، هر چند روی خوشی به او نشان نداده است. یک ماهِ اولی که به اینجا آمده بود با هیچکس حرف نمیزد. با مربی ها خیلی همکاری نمیکرد وشب ها توی تختش می نشست و بلند بلند می خندید. هم اتاقیهایش بی خواب میشدند و داد و بیداد راه می افتاد. دلش می خواست به خانه برگردد. به خانه؟ خانه معمولا چهار ستون دارد؛ پدر، مادر، برادر وخواهر خانهشان کوچک و دود گرفته بود، وسط محلهای فقیرنشین و محروم در اطراف مشهد. پدر قبل از اینکه بخاطر پیری و اعتیاد از دنیا برود از کار افتاده بود. او قبل از این، دو ازدواج دیگرداشته و همین برای ملیحه، برادرها و خواهرهای ناتنی به یادگار گذاشته بود. حالا برادری داشت که در جنگ به شهادت رسیده بود و برادری که زنش را کشته و بعد خودش هم اعدام شده و یک برادر هم که دو سه سالی از خودش بزرگتر بود و سایه اش روی زندگی ملیحه سنگینی میکرد. مادرش اعتیاد داشت و بارها بخاطر اعتیاد و تکدی او را گرفته بودند. قبل از اینکه زندگی جدیدش را در موسسه شروع کند فراز و نشیب های زیادی را پشت سرگذاشته بود؛ کاش وقتی مادری مجبور میشود گوشواره های دخترش را بفروشد برای خرید مایحتاج زندگی باشد؛ چیزی که گوشت بشود به تنشان نه چیزی که ذره ذره پدر و مادر را جلوی چشم آدم آب کند... « مامانم یه روز که خیلی خمار شده بود دستمو گرفت که ببره بازار. گفتم کجا میریم؟ گفت میخام گوشواره هاتو بفروشم لازم دارم. گریه کردم گفتم نه نمیخوام. گفت بیا بعد بهترشو میخرم. رفتیم فروختیم. وقتی برمیگشتیم توی خیابون تصادف کردیم من پرت شدم یه طرف، مادرم پرت شد یه طرف...». روزهای خوب هم در زندگیهای تلخ پیدا میشود؛ مهربانیهایی که از پس ابرهای سیاه مثل خورشید گاهی می تابند و دلگرمی میدهند. « با مامانم گاهی لیف می بافتیم، از این دم دری ها. یه چیزایی یاد گرفتم. برام لباس میخرید، گاهی پارچه میداد برام لباس بدوزن. تا کلاس چهارم درس خوندم بعدش نذاشتن. ولی دلم میخاد درس بخونم. با بچه ها توی کوچه بازی میکردم... قایم موشک، توپ بازی، خاکبازی... غیر از خونهمون و کوچه تقریبا هیچ جا نرفتم...» مادر در مواردی او را برای گدایی با خود برده و به او پیشنهاد استفاده از مواد مخدر هم داده بود که به گفته ی خودش بعد از یکبار امتحان کردن از آن بدش آمده است. پدرش بااینکه گاهی اورا کتک میزده اما کم و بیش دوستش داشته وملیحه به او تکیه داشته است؛ « بعضی وقتا که به حرفش گوش نمی دادم منو میزد، مثلا میگفت لباسامو بشور، گوش نمیدادم. کتک میخوردم ولی خب دوستش داشتم برام ساعت میخرید. دستبند، گوشواره، کادو. وقتی مُرد روز بعدش برادرم منو آورد اینجا...». برادرش دچار رفتارهای ناهنجار اجتماعی ست و اعتیاد هم دارد. همهی افراد خانواده از او میترسند. حتی ملیحه فکر میکند مادرش هم برخلاف میلش و بخاطر ترس از او قبول کرده که او را به اینجا بیاورند. « برادرم من و مامانمو میزنه. تقصیر اون شد که منو آوردن اینجا. روزی که منو میخواستن بیارن اینجا گریه میکردم. گفتم من که خانواده دارم چرا باید برم پیش اونایی که بابا مامان ندارن. برادرم دعوا راه انداخت گفت من خواهر نمیخام اصلا از دخترا خوشم نمیاد...». زندگی جدید: خانواده ی ملیحه با نامهی بهزیستی گوشهی واحد مددکاری موسسه ایستاده اند. زن ها به پشت دستشان می زنند و لب گاز میگیرند. برادرش داد و بیداد میکند و شاخ و شانه میکشد. ملیحه که چشم هایش قرمز شده اند گوشهی روسری اش را محکم دور انگشتانش می پیچد. دخترها سرک می کشند تا دوست جدیدشان را ببینند. چند لحظه بعد خانواده می روند و او در سکوت به سمت خوابگاه میرود. تصمیم گرفته با هیچکس حرف نزند. لال تر از لال ها. با کمیسیون پزشکی بخاطر نداشتن آمادگی روحی و روانی همکاری خوبی نداشته و بعنوان کم توان ذهنی متوسط به موسسه معرفی شده است. شبها بیدار است؛ از خوابیدن می ترسد. اما چون با کسی حرف نمی زند دیگران دلیل بیداری و رفتارهایش را نمی دانند. شب ها بلند میشود و با شخصیت های خیالی خودش که شاید خانواده ای مهربان باشند بلند بلند حرف میزند و دور هم چای می خورند و میخندند. « خوابای بد میدیدم، خواب می دیدم توی یه زیرزمینم و یه سیاهی داره میاد به سمتم... الانم بعضی وقتا خوابای بد می بینم. چند شب پیش خواب دیدم که برادرم اومده اینجا بزور منو داره میبره...». وقتی سالها در کنار خانواده زندگی کرده باشی حالا هرطور هم که باشند، آمدن به خوابگاهی پر از دختران غریبه سخت است. او که برای مدت کوتاهی در مدرسهی فتح المبین آموزش دیده، بخاطر ضریب هوشی بالا به ساختمان شهید شاهید منتقل میشود اما بخاطر کنار نیامدن با فضای جدید و بیداری و خنده های شبانه دوباره به فتح المبین برمیگردد. بعد از برگشتن به فتح المبین بخاطر تلاش های مربی ثابت و برنامه های آموزشی منظم، ملیحه کم کم لب به سخن باز میکند. او حالا بسیار دوست دارد که به ساختمان شاهید برگردد و مربیان و کارشناسان موسسه در حال بررسی این بازگشت هستند. با توجه به بررسی های کارشناسان موسسه و توانایی بالایی که ملیحه از خود در یادگیری نشان داده قرار است دوباره به کمیسیون پزشکی برای بررسی مجددِ درجه معلولیت معرفی شود. حالا مدتی است بعنوان کمک مربی در کلاسشان فعالیت میکند و ساده بافی و پیشگلیم را با موفقیت پشت سرگذاشته. بسیاری از فعالیت های بهداشتی و شخصی را بخوبی انجام داده و دوستان تازه هم پیدا کرده است. او موقع درددل و گفتوگو با دوستان و مربیانش بارها گفته که اینجا خیلی خوب است اما بازهم دوست دارد به خانه برگردد. و وقتی به او گفته اند که در خانه که همه اش کتک و دعواست و شرایط خوبی نداری، به آرامی جواب داده که؛ «درسته... ولی خب، هیچ جا خونه ی خودِ آدم نمی شه...». افرادی مثل او اگر در شرایط اجتماعی و خانوادگی درستی قرار بگیرند معمولا زندگی بهتری را تجربه می کنند و نیازی نیست که دور از خانواده و در موسسات زندگی کنند. اگرچه او آرزو دارد به خانه برگردد اما بخاطر شرایط نابسامان اجتماعی خانواده اش، در حال حاضر امکان پذیر نیست. بهزیستی و موسسات توانبخشی از این دست کمک می کنند تا دخترانی مثل ملیحه بجای رها شدن در جامعه که معمولا منجر به اعتیاد، سواستفاده و فسادشان می شود در مجموعه ای امن مهارت های رفتاری و اجتماعی را بیاموزند و یک زندگی سالم تر را تجربه کنند، هرچند هویت موضوعی است که همیشه برایشان پر رنگ است و داشتن خانواده آرزویی گاه دست نیافتنی. او در نقاشی اش دو درخت کشیده، کوتاه و بلند و یک گل کنارشان که احتمالا خودش باشد و بعد در بالای کاغذ خانه ای کشیده که در ندارد... ملیحه چندروز پیش سرکلاس به مربی شان گفته که دخترت باید قدر شمارا بیشتر بداند. و این نشان از اهمیت عواطف انسانی برای او دارد. تقریبا از هیچکدام از اعضای خانواده محبت زیادی دریافت نکرده اما کوچکترین مهربانی ها را به یاد دارد و بخاطر همان کمترین ها، خیلی دوستشان دارد. آرزوی ملیحه برگشتن به خانه است. او میگوید که حالا اگر برادرش روی او دست بلند کند او هم ساکت نمی نشیند و بلد است با او حرف بزند. چند روز پیش جلوی آبسردکن خوابگاه زمین خورده و دستش را گچ گرفته اند. روی سفیدی گچ دستش با خط بسیاری قشنگی با ماژیک اسمش را به انگلیسی نوشته است و لاک آبی انگشتانش بیشتر به چشم می آید. خواب های او آرامتر شده اند. شاید در رویاهایش ملیحه آرزو دارد زودتر گلیمی ببافد و دفعه بعد که به خانه میرود آن را با خود بعنوان هدیه ببرد. اما تقریبا دیگر نه خانه ای وجود دارد نه خانواده ای؛ مادرش را مامورها گرفته اند و به کمپ منتقل شده است. خانه هم قرار است بین ورثه تقسیم شود که خودشان چند ایل و تبارند. و ملیحه این را نمی داند. گاهی ندانستن خوشبختی است. او باید تا روز آخری که گلیمش تمام میشود ببافد. خدارا چه دیدی شاید برای گلیم بافته، بعدها خانه ای پیدا شد... |