پشت فرمان ماشین سیاه رنگ زیبایش نشسته بود. پُک عمیق به سیگار صبحگاهی، شاید نشان از آرزوهایی ناکام داشت که آن را همراه با دود به آسمان میفرستاد. خیره به تلویزیون شهری در افکار خود غوطهور بود و من مثل همیشه در حال حدس زدن افکار کسانی که پشت فرمان در سکوت به چراغ قرمز خیره میشوند و منتظر رنگ سبز هستند! وارد مرکز شدم. عده ای از بچهها در صفی مرتب منتظر سرویس مدرسه شان بودند. با دیدن من نظم تا حدودی به هم ریخت. قطعا لذت در آغوش گرفتن صبحگاهی بچه ها صدها برابر بیشتر از پکی بود که به سیگار زده میشد! این هیجان، شادی و زیبایی غیرقابل وصف صبحگاهی به اتاق کارم کشیده میشد. نرگس پشت در منتظر بود. همیشه دلم میخواست موهایم مثل موهای نرگس باشد؛ پرپشت و انبوه. و حالا بعد از گذشت مدتی که با کودکان همدم زندگی کردهام غبطهای بسیار بزرگتر به نرگس میخوردم. از خانوادهی نرگس برادری مانده که بهتازگی با یاری مددکاران او را پیدا کرده اند. نرگس چند روزی را پیش خانوادهی برادرش مهمان بود و حالا با مرور همان چند روز خاطرات باهم بودن، روزهای پاییزی خود را بهاری میکند. نرگس منتظرم بود تا مثل گذشته گزارش آن چند روز با هم بودن را بدهد و از خاطرات کوتاهش بگوید. امروز خوشحالتر از هر روز به نظر میرسید! دیروز تلفن داشتم. خانم برادرم زنگ زد. با خوشرویی بهم گفت: «عید که بیاد، میام دنبالت و یه چند روزی مییارمت خونه». وای... عاشقشم... تو همین چند جمله اینقدر بالا و پایین پرید و خندید که ناخودآگاه من هم خوشحال شدم و بلند بلند خندیدم. خواستهی به این کوچکی و انتظاری چندین ماهه، تبدیل به خوشحالی هر روز نرگس شده و با این امید روزها را به شادی میگذراند. حالا دیگر از افکار پشت چراغ قرمز و دنیای ماشینی و حسرتهایش که مثل دود سیگار روح را می سوزاند و به آسمان میفرستد بیرون آمده بودم. امروز به دنیا با صدای بلند خندیدم و شادی را با تمام وجود حس کردم... مژگان همايوني(روابط عمومي همدم، نشريه) |