- در نگاهت ایکاشها را میخوانم... ایکاش میشد مادرم را برای یکبار هم که شده صدا بزنم. ایکاش میتوانستم هنگام عصبانیت فریادی از دل بر آورم. ایکاش میتوانستم ولو برای یکبار با پدرم از خستگی و درماندگیهایش سخن بگویم. ای کاش میتوانستم شنونده ی هیاهوی پر هیجان کودکان در پارک محله باشم... میدانم در دلت «ایکاشها» بسیارند اما ایمان دارم با نگاهت میتوانی دنیایی را خلق کنی که عالم محو زیباییاش شود. گویای خاموش! - از خستگی و هیاهوی آدمهای رنگارنگ؛ از صدای پچ پچ های ریز و رازآلود آدمها بگو. تو میشنوی و چشمانت چه زیبا راز درونت را فاش میکنند. با چشمانی که به ظاهر آسمان را نمی بینند با من سخن بگو. بگو روشنای چشمانت را پشت کدامین راز هستی جا گذاشته ای که کلامت چون ماه زیباست و بر دل مینشیند. وقتی از عشق میگویی، غنچه های انس و الفت چه بیمحابا بر شاخهی دلها شکوفا میشوند. و چه با شکوه است تماشای اینهمه بی نیازی... اینهمه عظمتِ عزیزی که بزرگ نمیشود، اما بد هم نمی شود و هرگز بیمهری نمیکند... و این موهبتی الهی است. میدانم که میتوانی بر تمام دلتنگیهایت رنگ آبیِ آن آسمانی را که فقط تو تجربه کرده ای نقاشی کنی و به روی دنیا لبخند بزنی... - صدای زندگی را می شنوی... باران را میبینی و مادرت و دریا را صدا میزنی. چشمت هماهنگ با چرخهای ویلچیری که یکی از جنس تو برآن نشسته، میچرخد و تا ابدیتی که دنیا برای شما ساخته پیش میرود. آنگاه، نگاه آدمهای دنیا را معنا و الفبای معلولیت را هجی میکنی... «وقتی خدا مرا به این دنیا دعوت کرد، اطمینان داشت که اشتباه نکرده است... من، بخشی از تجلی ارادهی بیاشتباه آفریدگارم و نشان میدهم که میتوانم در مدار هستی، نقش روشنی ایفا کنم.» « من میتوانم پرواز را به پرستوها بیاموزم، حتی اگر بالم سوخته باشد... حتی اگر باران فراموشی، خاطرهی اوج گرفتن و بازآمدن بهاران را از ذهن و زندگیام شسته باشد...». مژگان_همايوني (روابط عمومي همدم - نشريه) |