داستان زندگی « س - ر» و «ح - ر»؛ با نام های مستعار ماجان (ماه جان) و رُخک ( رخساره)- برگرفته از اسامی سیستانی. دو دخترِ کوتاه قد با لباس محلی زابلی جلوی اتاق مددکاری دست هم را گرفته و به زن عمویشان که با ته لهجهی سیستانی از دربه دری های این دوخواهر میگوید، گوش می دهند. همراه با برادر بزرگتر و زن عمویشان برای پذیرش آمده اند. چیز زیادی نمی بینند و هربار که زن عمو از گذشتهی این خانواده میگوید ته دلشان هُری می ریزد و آرام دست هم را فشار می دهند. «بنده خدا پدرشان کارگره، پولی در نمیآره. الان دوساله به امید کار به مشهد آمده. اگر قبولشان نکنی که آوارهی خیابان ها میشن و گرسنه می مانن. مادرشان؟... مادرشان که طفلی سه سال پیش سرطان گرفته و عمرش را داده به شما....» ماجان، خواهر بزرگتر، لبش را گاز میگیرد. چهرهی مادرش را به یاد می آورد. چهره که نه، چشم هایش خیلی نمی بینند. اما درشتیِ پینه های دست مادرش را وقتی به پهنای صورتش کشیده می شد بیاد میآورد. سه برادر دارند که یکی از آنها از همه بزرگتر و کمک حال خانواده است. روستای کوچک شان نزدیک شهر زابل هیچ امکانات رفاهی ندارد. حتی آب برای خوردن به سختی پیدا میشود. بااین همه در میان بیابان خشک و بی آب وعلف و فقر فرهنگی ومادی که بر روستا سایه افکنده، این خانواده چند لقمه مهربانی کنار گذاشته اند که هرروز باهم میخورند. ماجان و رخک بسیار آرام و صبور هستند و این با وجود مشکلات زیاد معیشتی، نشان از حمایت های مادر دارد. پدر کارگر است ولی کار پیدا نمی شود. او بعد از مدتی به اعتیاد رو می آورد. مادر با وجود سختی های زندگی در خانه های روستا فرش میشوید و کار میکند تا شاید لقمه نانی دربیاورد. پسر بزرگ خانواده هم کارگری میکند. بااین همه تنها چیزی که آخر ماه به خانه میآورند، نداری ست. مادر بعد از مدتی به دلایل ناشناخته سرطان میگیرد و از دنیا می رود. او که میرود دلخوشی ها هم می روند. روستا دیگر جایی برای ماندن نیست. برادر بزرگتر به دعوت عمویش که قبلا کوچ کرده به مشهد میآید تا کار کند و پولش را برای خرج خواهرها و برادرهایش بفرستد. آدمیزاد به امید زنده است، پدر هم به همراه دو دختر و دوپسرش بعد از مدتی راهی میشوند. اتوبوس کهنه همراه با گرد و خاک زاهدان آنها را به مشهد می آورد و خانواده ی کوچک که از دیار رستم و سهراب وقصه های شاهنامه آمده اند در روستایی نزدیک آرامگاه فردوسی کنار منزل عمویشان خانه ای کوچک اجاره میکنند تا زن عمو به بچه های این خانواده هم رسیدگی کند. مردها می روند دنبال کار اما کو کار؟! برادر بزرگتر که حالا هجده سال دارد بخاطر کار سنگین کمرش آسیب دیده و او هم بعد از مدتی به زندگی پشت کرده و به مواد مخدر رو می آورد. برادرهای کوچک تر در شهر آواره اند. نه درس می خوانند و نه کار موثری دارند. بعد از مدتی به پیشنهاد زن عمو تصمیم میگیرند دخترها را به بهزیستی تحویل بدهند تا لااقل شاید دونفر از این خانواده روی بهتری از زندگی ببینند. رویِ بهترِ زندگی - تیرماه 1394- روز پذیرش شناسنامهی دخترها نیست. کجاست؟ « والا، از نداری، پدرشان مجبور شده به یک آشنایی نزدیک زابل اجاره بده که میخواست دخترهاشو بفرسته مدرسه...» مددکار نامهی ادارهی پذیرش را از آنها میگیرد و تاکید میکند که پدر زودتر باید شناسنامه ها را بیاورد و آنها قول میدهند که این خبر را به گوشش برسانند. موقع خداحافظی قبل از رفتن، زن عمو با آن دستی که بچه ای به بغل ندارد دو دختر را بغل میکند و به گویشِ سیستانی در گوششان چیزی میگوید و بعد برادر بزرگتر دل تنگی ها را قسمت میکند و میبوسدشان. دو خواهر مثل پرنده هایی بی پناه و نگران با چشم هایی مه آلود به میز رو به رو نگاه می کنند. مددکار با مهربانی از جایش بلند میشود تا دستی به سرشان بکشد و به آنها خوش آمد بگوید. زبان فارسی را خیلی متوجه نمی شوند. لبخند نمی زنند و ساکت و غمگینند. چشمانشان دوخته به جایی دور است، انگار هنوز نگاه می کنند به غروب های بیابان اطراف روستا. به روزهایی که می دانستند مادر به خانه برخواهد گشت، چه با دست های پر، چه با دست های خالی. فرشته ها می آیند- شروع برنامه های درمانی و توانبخشی در پروندهی هردوخواهر شروع برنامه های توانبخشی و معاینات مختلف که توسط کارشناسان موسسه انجام شده به چشم میخورد. از پزشک و روانپزشک و روانشناس گرفته تا گفتاردرمان و کاردرمان و دیگر کارشناسان و مربیان که در ادامهی معاینات کارشناسان بهزیستی روند درمان و توانبخشی را دنبال کرده اند. ماجان: متولد آذر 1382. کمتوان ذهنی آموزش پذیر است و کم بینایی شدید هم دارد. همچنین شش انگشتی در انگشتان دست و پاست که به دلیل آویزان بودن انگشت های اضافه، در کارهای روزانه دچار مشکلات زیادی است. به دلیل بالا رفتن سن امکان استفاده از مدارس استثنایی را ندارد ولی از کلاس های آموزشی موسسه استفاده می کند. رُخک: متولد آذر 1384. او هم آموزش پذیر و کمبینای شدید و شش انگشتی است. اما خوشبختانه می تواند در مدارس استثنایی درس بخواند و بعد از پیگیری های مددکاری و پس گرفتن شناسنامه هایشان وخط خوردن اسم او از مدارس سیستان و بلوچستان حالا درمدارس نابینایان و کمبینایان درس میخواند. برای مدتی به اسم این دوخواهر، دو دختر دیگر در مدارس آن استان تحصیل کرده اند که برای پیگیری تحصیل خواهر کوچکتر نیاز بود اسم او از لیست ثبت نام شده ها خط بخورد و مجددا در مشهد و مدارس استثنایی ثبت نام شود. (از اولین برنامه های موسسه انجام عمل جراحی و برداشتن انگشت های اضافه بود. هردوشان موقع خواب، غذا خوردن و انجام تمرینات ورزشی درد زیادی را بخاطر این زائده ها تحمل میکردند. با پیگیری های بسیارِ مددکاری، پدرشان را بعد از مدت ها پیدا کردند تا برای عمل جراحی رضایت بدهد. بعد از عمل، حرکت دست ها و پاهای هردو خواهر به حالت طبیعی برگشت و با انجام تمرینات کاردرمانی و ورزشی حالا می توانند مثل افراد عادی حرکت و زندگی کنند. همچنین وضعیت اضافه وزن و چاقی کاذب که بخاطر سوء تغذیه دچارش شده بودند با استفاده از وعده های غذایی مناسب بهتر شد.) هردو خواهر بسیار کم حرف هستند ولی با استفاده از کلاس های گفتار درمانی، کلمات بیشتری یاد گرفته و می توانند ارتباط بهتری با اطرافشان برقرار کنند. براساس معاینات انجام شده، کم بینایی هردوخواهر که یک بیماری وراثتی است و روز به روز بیشتر می شود قابل درمان نیست. بااین همه، هردو برای معاینات چشم پزشکی، نزد پزشک متخصص اعزام شده و حالا با عینک، بینایی بهتری را تجربه می کنند و همه چیز بهتر دیده می شود؛ ظرفِ غذا، تخت خواب، لباس های دخترانه و نور آفتاب، که روزها از پنجره می تابد. از جمله برنامه های موثر موسسهی همدم، حمایت از خانواده های فرزندان تحت پوشش این موسسه است که البته خیرین و افراد علاقهمند می توانند در این برنامهی انسان دوستانه با این موسسه همراه باشند. مسئولین موسسه پیگیر هستند تا برادرهای ماجان و رخک هم، از خدمات بهزیستی بهره مند شده و در شرایط بهتری قرار بگیرند. بازدید منزل وقتی خواهرها دلشان تنگ میشود مددکار زنگ میزند به برادرها وگاهی برادرِ بزرگتر می آید دنبالشان تا چندروزی کنار هم باشند. در فرصتی که مددکار برای بازدید منزل این خانواده میرود آنها را هم با خود می برد. به ماجان و رخک نگفته اند که کجا میروند. توی راه ساکت اند اما همین که به مسیر آرامگاه فردوسی نزدیک میشوند، ماجان انگار جان تازه ای گرفته باشد از جا میپرد و چیزهایی زمزمه میکند. بعد با اشتیاق پشتیِ صندلی راننده را میگیرد و در حالیکه با دستش به اطراف اشاره میکند می گوید که از کدام طرف بروند تا زودتر به خانه شان برسند. کوچهف خاکی و تنگ است و خانه ها با معماری بیقاعدهای به هم فشار آورده اند. « ایناها همین درِ سفید». ماجان این را می گوید و پیاده میشود. در، خیلی هم سفید نیست. خواهرها با مشت به در میکوبند و بعد از چند دقیقه برادر کوچکتر خوابآلوده در را باز میکند. حیاط، یک متر است و جایی برای بازی ندارد. داخل، تنها اتاقِ منزل، سرد و تاریک است. پتویی پاره پردهی دمِ در است و پنجره ها و ورودی اتاق را با هرچه که دم دست شان بوده پوشانده اند تا حریف سرما باشد. مددکار و دخترها داخل می شوند و برادر بزرگتر به استقبالشان میآید. اتاق سرد وسیاه است وبوی دود می دهد. بخاری ندارند. برادر کوچکتر شانه هایش را بغل کرده و می لرزد. متکایی کهنه می آورد تا مددکار تکیه بدهد و این تنها چیزی ست که برای پذیرایی دارند. دخترها نزدیک برادر بزرگ ترشان می نشینند و مددکار در مورد وضعیت زندگی برادرها میپرسد. از نبودن کار و سرگردانیشان میگوید و اینکه به هر دری زده برای کار اما به این راحتی ها پیدا نمی شود. مددکار از او می خواهد تا شناسنامهی خودش و برادرها را بیاورد. او بعد از بررسی تاکید میکند که هفتهی آینده حتما مراجعه کنند برای عکسدار کردن شناسنامه ها تا موسسه بتواند برای پذیرش دو برادر کوچکتر در مراکز بهزیستی و ثبت نامشان در مدارس، اقدام کند. همچنین در مورد برادر بزرگتر هم تاکید می کند که از کلاس هایی که هماهنگ خواهند شد برای یاد گیریِ خواندن و نوشتن استفاده کند و دیگر دور و برِ مواد مخدر نچرخد تا انشاءلله بتوانند کار خوبی هم برایش پیدا کنند. برادر بزرگتر لبخند می زند و سرش را پایین می اندازد. مددکار بلند میشود و به بهانهی اینکه ببیند برادرِ بزرگتر چقدر خانهداری بلد است سری به آشپزخانه کوچک میزند تا لوازم ضروری خانه را بررسی کند. دخترها در خانه می مانند و مددکار به همراه برادر کوچکتر می رود تا به زن عمو که خانه اش کوچهی پشتی ست سری بزند. خانهی آنها هم محقر است و چهار دختر کوچک از مادر آویزان هستند. برادر کوچک به محض ورود به سمت بخاری می دود تا دست های لاغرش را گرم کند. زن عمو هم که زیر چشمش از دعوای شب قبل کبود است از مشکلات زندگی و نداری هایشان میگوید. از نبود کار و درماندگی و عقب افتادن اجاره خانه. بعد همه با هم به سمت خانهی برادرها برمیگردند تا زن عمو هم دخترها را ببیند. بچه ها می آیند دم درِ سفید و با لهجهی سیستانی حال و احوال میکنند. کمی دلخوشی در هوا موج میزند اما خیلی زود باد سرد پاییزی می پیچد توی کوچه و موقع خداحافظی میرسد. ماجان و رخک سوار ماشین میشوند تا به دنیای جدیدشان در موسسه برگردند. ماشین به راه می افتد و زن عمو و دخترهایش و برادرها در شیشهی خاک گرفته ی عقب، دور میشوند. کمی از لبخندِ این ملاقات تا چند روز، گوشهی لب های دوخواهر می ماند. در لحظهای که مددکار آنها را با برادرها تنها گذاشته تا به خانهی زن عمو برود، وقتی برادر بزرگتر پرسیده که: «خب چه خبر؟ خوش میگذره؟»، آنها از جشن هایی که به دعوت دوستان موسسه می روند یا مهمانی ها یا خوشی هایی که دارند نگفته اند، تا دل برادرهایشان نسوزد. کاش میشد کمی از شادی ها را مثل تکه ای کیک در جیب گذاشت و برای آنها که دوستشان داری برد. چند روز بعد بر اساس گزارش مددکاری، مسئولان موسسه برای خانهی کوچکِ برادرهای ماجان و رخک، یک عدد بخاری، چند پتو، یک فرش و مقداری لوازم منزل میفرستند. بعد هم مددکار زنگ میزند و از برادر بزرگتر قول میگیرد که وسایل را نفروشند. نگه دارند و استفاده کنند. هفتهی بعد مددکار دوباره به دیدن برادرها و زن عمو میرود و برایشان مواد غذایی و خواروبار میبرد. برادر کوچکتر در مدرسه ثبت نام شده تا با لباس فرم و کیف وکتاب به کلاس اول برود. همچنین برای دختر کوچک زن عمو هم اقدام به ثبت نام کردهاند که به دلیل پر شدن کلاس ها به نتیجه نرسیده. دخترعموها و برادرها دم در ایستادهاند و برادر کوچک را مثل قهرمانی که به قصر پادشاه می رود بدرقه می کنند. چند پای لاغر و کوچک، چند دست نحیف و معصوم که با خوشحالی تکان می خورند وانگار گروه سرودی است که همه با هم میگویند: برو... برو.... بجای همه ی ما به مدرسه برو... دست در دستِ هم اعتماد، ترس ها را به صمیمیت تبدیل می کند. ماجان و رخک حالا اینجا را خانهی خودشان می دانند. هرچند آرزویشان جمع شدنِ دوبارهی همه خانواده است. موفقیت برای افراد در شرایط مختلف تعاریف متفاوت دارد. برای مددکاری که به بهبود زندگی فرزندی کمک کرده، برای گفتار درمانی که یک کلمه بیشتر یاد داده، برای کاردرمانی که حرکت عضوی را اصلاح کرده، برای روانشناسی که سنگ صبور شده، برای مربی که مادر صدایش زده اند و برای دو دختری که لبخند زدن را یاد گرفته اند. بعد از ظهرِ آخر پاییز است. از لای ابرها صدای آواز مرغابی هایی که در حال کوچ اند به گوش میرسد. هنوز کمی نور و گرما به آجرهای دیوار موسسه می تابد. دخترها توی حیاط بازی میکنند و سروصدا راه انداخته اند. ماجان و رخک روی نیمکت، کنار هم بی صدا نشسته اند و به شادی خواهرهای جدیدشان گوش میدهند. در نگاه هردوشان انگار همه جا در مهی عمیق فرو رفته است. ماجان به درخت های بی برگ آن طرف دیوار که محو و نامشخص هستند نگاه می کند وبا لهجه ی خودشان می گوید: « دیشب... خواب مامانو دیدم...». رخک نگاهش میکند و میگوید: « من هم... ». ماجان میپرسد: « توی خوابِ توهم میخندید؟...». رخک سرش را به علامت تایید تکان میدهد. بعد هردوبرای چند لحظه در سکوت به هم نگاه میکنند و گوشهی لب شان آرام تکان می خورد، آرام...، آرام... *عنوان گزارش برگرفته از نمايشنامه "دو مرغابي در مه" نوشته مرحوم حسين پناهي ، به كارگرداني رسول نجفيان است. اين نمايشنامه سرگذشت خانواده ای ست که به امید رسیدن به زندگی بهتر از روستا به شهر کوچ می کنند. |