ماجرای من از همانجا که زاده شدم شروع شد. از روستایی در تربت جام یا در قلب خواجه ربیع. متولد شدم و بزرگ شدم. بالای سرم رفت و آمد بود. بالای سرم سر و صدا بود. احساس میکردم خیلی خوش نیامدهام. هنوز کوچک بودم اما قدم میزدم و کودکی ام سریع داشت تمام میشد. ماجرای من از همان کودکی شروع شد. از لباس پاره پدر و از دستان لاغر مادر. نه کمتوان بودم نه گنه کار. ارام و با وقار بودم اما گویا در دلشان جایی نداشتم. اصلا گویا دلی نبود که در آن جایی باز کنم. ماجرای من از همان دل شکسته پدر و قلب رنجیده مادرم شروع شد. حالا و اکنون که در این زمان خلوت میکنم، آن دلهای رنجور را.... آنها اکنون در زیر خاک هستند و مرا به دست ایام سپرده اند. ایامی که گاه گرم و دلنشین میگذرد و گاه سرد و خاموش. اکنون نه شبها با کارتون میخوابم نه روزها گرسنه میمانم. آنها نمیدانند سرنوشتم چگونه گذشته است. چیزی که اکنون بر من میگذرد در معیارهای زندگی آنها بسی زیباتر از بهشت است. من با این همدم، شبها افکارم را بر تشک گرم مینشانم و آرام میخوابم. اما خود من چه میدانم؟ خودم چه میخواهم؟ گاهی به ماه مینگرم و به یاد مادرم می افتم. برایش کودکی نکردم. برایش شیرینی نکردم. بیچاره با کودکی من حتی یک لبخند نزد. گاهی به پدرم میاندیشم. افسوس پدر که هیچ گاه نتوانستی برایم افتخار کنی. اما من به تو افتخار میکنم که مرا... در زیر خاکی و من حتی قیافه ات را بخاطر نمیآورم. میگویند سالهای آخر عمرت را در گوشه کمپی سپری کرده و به پایان رسانده ایی. پشت سرد من حالا با یاد تو گرم میشود، آیا؟ اثار سوء تغذیه در انگشتانم پیداست اما تو را مقصر نمیدانم. تو خود در چنگال سرنوشت خاص خودت اسیر بودی و در همان مشقت، میدانم و ایمان دارم که مرا دوست داشتی ای پدرم... اما تو ای دنبالهی سرنوشت پدری که بر استخوان های ظریفم می تازی، بجنگ، بچرخ و آزار بده... اما بدان ارادهی سخت من سرانجام تو را رام میکند. نه قصد انتقام دارم و نه دلیلی برایش، میخندم و آرام به افتادن برگهای درختان مینگرم چرا که خداوند، همچون تمام جهانیان دو چشم زیبا و بینا به من سپرده است تا خودم را به مقصد نهایی، به شهر عشق برسانم و بوسه بر دست زندگی بزنم. احمد بهجت |