روی تخت آرام خوابیده است.گویی از این دنیا و آدمهایش جدا شده است. انگار می خواهد با سبکبالی راهی سفری دور و دراز شود. پلک هایش آرام آرمیده اند و گاهی چشمهایش را کمی باز و بسته می کند تا به مربی و پرستارهای بالای سرش بگوید هستم و میمانم. با هر گشودن پلکی، نفسی راحت از نهاد مربی های معصومه که در بیمارستان کنار تختش نشستهاند و از او عاشقانه مراقبت میکنند، بر میآید. کاش مادرش می بود و دست گرم مادر را روی پیشانی اش حس می کرد و دلش قوت می گرفت. ای کاش پدرش بود و دوان دوان و با هیجان طول و عرض بیمارستان را میدوید تا از جان مایه بگذارد و برای سلامتی دخترش قدمی بردارد. اما معصومه مثل تمام فرزندان همدم تنهاست. چشمهای زیبایش دنبال مربی هایش میگردد که مادرانه و مهربان برای مراقبت از او به بیمارستان می آیند. در این بین فرشته هایی را میبیند که لباس سپید بر تن دارند. می روند و می آیند. در دل و ذهنشان چون دیگران مشغله های زیادیاست اما هنرشان این است که لبخند را با هر سختی شده بر بوم دردهای بیماران نقاشی کنند. معصومه، عاشق عکاسی است و این تصویرها را از دوستان سپید پوش در ذهن به یادگار ثبت و در قلبش حک کرده است. پرستاری دستش را برای نوازش لابلای موهای خرمایی معصومه فرو می برد. می پرسم؛ «پرستار» یعنی چی؟ میگوید: ابری که بیدریغ می بارد و به انتظار می رود و دلخوشی اش نگاهی است نگران که از پشت سر، به گامهای نرم و امیدوار بیماران می اندازد و چشم انداز زیبای زندگیاش، فقط لبخند رضایت بیمار است. روزتان مبارک پرستاران، ای بهترین همدم و مرهم زخمهای بیماران! |