امروز هم شیما به اتاقم آمد. اما نه مثل دیروز؛ ناراحت و اشک پهنای صورتش را گرفته بود... چند تکه کاغذ و یک دفتر دستش بود و با دلخوری میگفت: دوستهام بهم میگن تو دیوونهای! کاغذها را به من نشان داد و گفت: ببین، متن تاتر نوشتم! من سواد دارم. مگه ادم باسواد دیوونه میشه؟ دفتر و کاغذ ها را نگاه کردم و چندان چیزی متوجه نشدم. نشستم پای صحبتهایش تا کمی آرام شود. با همان لحن و از سر دلخوری ادامه داد: اگه دیوونه بودم که منو میبردن دیوونه خونه. نه اینکه بیارن اینجا! من پدر و مادرم رو نمیبخشم. من رو گذاشتن شیرخوارگاه کاشان. بعد امام رضا من رو دعوت کرد و اومدم اینجا. ببین داره برف میاد و هوا سرده! خدا رو شکر بیرون توی هوای سرد نمیخوابم و اینجا زندگی میکنم. اما بازم مامان و بابام رو نمیبخشم... گفتم: شیما جان، تو که دلت خیلی بزرگه و نمیتونی نبخشی، پس این حرفو نزن! اگر پدر و مادرت تو این دنیا نباشن حرفاتو میشنون و غصه میخورن. پس سعی کن اونها رو ببخشی. گفت: باشه می بخشم اما خب اونها هم خودشون رو میبخشن؟! مربی تاترم که الان ازدواج کرده و خوشبخت شده و ماشین قرمز هم دارن، خودش بهم گفت درس بخون و به آیندهت فکر کن و من هم دارم به آینده فکر میکنم و به دوستام گفتم که دیوونه نیستم. دیگر گریه نمیکرد. داشت شکلاتش را میخورد و برایم حرف میزد و من با تحلیل حرفهایش بطور غیر تخصصی برای خودم به این نتیجه رسیدم که؛ هرگز " یک دیوونه" این حرفهای قشنگ را نمیزند. شیما منتظر است. شیما یک کم دلش گرفته و برای همین نتوانسته شوخی دوستانش را تحمل کند. امیدوارم و همچنان منتظر میمانم تا روز سوم برسد و شیما مثل گذشته خوشحال و شاد به دیدنم بیاید. زمستان است....گاهی تمام راه ها بسته میشوند و راهی جز ماندن نیست. میمانی اما راه سفید است و زیبا. و بودن یک دوست کنارت، این راه طولانی و سرد را به گرمایی دلنشین تبدیل میکند. از اینکه میتوانم کنار دخترهای بی سرپرست همدم باشم، خوشحالم و برای جوانهزدن نهال امید در دلهای پاک و نگرانشان دعا میکنم. #مژگان_همایونی (کارشناس مسئول امور فرهنگی) |