موسسه خیریه توانبخشی دختران بی سرپرست و کم توان ذهنی
 هـمـــدم فتـح المـبین
www.Hamdam.org
انتخاب زبان: انگلیسی     0
امروز: دوشنبه ۱۴۰۳ سوم دي

روایتی از لحظه‌های ناشکیبای انتظار تا دیدار
 
بیچاره ما، که پیش تو از خاک کمتریم...
روایتی از لحظه‌های ناشکیبای انتظار تا دیدار
چند وقت قبل، برای اولین بار بود که رقیه به مربی خود گله کرد چرا ملاقاتی ندارد و چرا پدر و مادر و خواهران به دیدارش نمی‌آیند؟ مربی اش او را به صبر تشویق کرد، دست نوازش بر سرش کشید و گفت: برای روزی که خانواده ات را ببینی تک تک ثانیه ها را بشمار تا لحظه‌ی دیدار فرا برسد. به خدا بگو دلت تنگ شده و قلبت نگاه و نوازش  دستهای مادرت را می‌خواهد.
رقیه، متولد سال 1371 و از فرزندان مجهول‌الهویه‌ی موسسه است. سال 1380 بود که در مرکز توانبخشی همدم پذیرفته شد. 15سال به صورت مجهول هویت در این مرکز زندگی و شکنجه‌ی زمان را بر ثانیه‌های عمرش احساس کرد. انتظار را مشق می‌کرد و به امید وصال روزها و شب ها را در سکوت و تنهایی می‌گذراند.
انتظار و غم دلتنگی
و همین دیروز بود که در اتاق مددکاری موسسه به صدا در آمد. مردی با چهره‌ای معمولی به همراه دختر جوانی وارد اتاق شدند و سراغ دختری به نام رقیه را گرفتند. دختری که شانزده سال پیش او را گم کرده بودند و بعد  از بررسی اسناد و مدارک، مشخص شد گمشده‌ی آنها همان رقیه‌ی ماست! رقیه ای که در دل شانزده سال متوالی فراق خانواده و دوری از مادرش را به تنهایی بر دوش کشیده و منتظر مانده‌بود. رقیه‌ای که با اندیشیدن به بردن در بازی عشق و انتظار، غم دلتنگی را تحمل کرد تا شاید به لحظه‌ی عاشقی و وصال برسد. 
چه ساکت و سنگین از کوچه‌ی خلوتم بازآمدی... 
به رقیه خبر دادند که خانواده ات پیدا شده و از شهرستان قوچان به دیدارت آمده اند. او را برای ملاقات آماده کردند. رقیه بلند بلند می‌خندید و با هیجان دنبال گل می‌گشت تا به موهایش بزند، تا زیباتر به نظر برسد. تنها گل دم دستش گلایل سفید رنگی بود که آن را کوتاه کرد و لابلای موهایش گذاشت. از شدت هیجان راه رفتن و رسیدن به دفتر مددکاری برایش مشکل شده بود!
دایی رقیه با دیدنش مردانه گریه کرد. رقیه روی خواهرش را بوسید ودر اولین لحظه‌ی دیدار خواهرش را شناخت و او را به نام صدا زد و اشکهای همکاران بیشتر جاری شد. رقیه با خوشحالی از پایان این فراق و با غروری کودکانه از پیدا شدن خانواده اش، چادر خواهرش را گرفته بود و رها نمی‌کرد. حضور دایی و خواهر رقیه سد بی‌تابی اش را شکست و او هم گریه می‌کرد و می‌خندید...
بی صدا، چشم به راه نشانه‌ای از تو
رقیه مثل بیشترفرزندان این موسسه ناتوان ذهنی است. بعد از شانزده سال اولین بار از کوچه های مه گرفته‌ی انتظار، دلش لب به شکایت گشود. چون دختری وفادار به خاطرات گذشته، بی‌صدا چشم به راه نشانه ای، پیامی و دیداری ماند. در اولین دیدار خواهرش را شناخت و به نام صدایش زد! انسانها حتی اگر کم‌توان ذهنی هم باشند عشق را می‌فهمند و به آن نیاز دارند. انتظار را درک می‌کنند و گاهی از آن خسته می شوند.گاهی انتظار و دلتنگی چون پیچکی وحشی به جان و دلشان می‌پیچد و انها را رها نمی‌کند.
حقیقت تلخ
از دایی رقیه خواستم لحظاتی بنشینیم تا از گذشته برایم بگوید.
نشست و گفت: چند سال بعد از گم شدن رقیه به خواهرم و همسرش گفتم برای پیدا شدن رقیه به مراکز بهزیستی برویم و آنها گفتند ما او را در یکی از مراکز بهزیستی نیشابور پیدا کردیم و ماهی یکبار به دیدنش می‌رویم و حالش خوب است!! هر وقت از آنها می‌خواستم که آدرس را به من هم بدهند تا به دیدنش بروم می گفتند: مدیران مرکز، اجازه‌ی ملاقاتی به هیچ کس غیر از پدر و مادررا  نمی دهند!!
شانزده سال با همین باور گذشت تا اینکه بعد از فوت پدر رقیه، مشکلات سهم ارث و... پیش آمد. دستگاه های دولتی به ما گفتند برای زودتر به نتیجه رسیدن، رقیه را به عنوان یکی از کسانی که سهم ارث می برد پیدا کنید. به پیشنهاد خواهرم من و خواهرزاده ام به مشهد آمدیم و در اولین مراجعه به بهزیستی ما را به مرکز همدم فرستادند و به راحتی در عرض چند ساعت او را پیدا کردیم...
... و همه می‌دانستند دیگر بر نمی‌گردد
وقتی حرفهای دایی رقیه تمام شد، یادم آمد که چندی پیش مثل همین ماجرا برای زهرا -یکی از فرزندان بخش مراقبت‌های ویژه- اتفاق افتاد. مادری بعد از 17 سال سراغ فرزندش را گرفت و به دیدنش آمد و همه خوشحال بودیم از اینکه خانواده‌ی زهرا پیدا شده است. در نهایت متوجه شدیم این پیدا شدن برای گرفتن معافیت سربازی برادر زهراست و بعد از گرفتن نتیجه‌ی دلخواهشان زهرا دوباره تنها شد و هرگز کسی به دیدنش نیامد!!
این پیدا شدن های یک‌هویی و رفت‌ های بی بازگشت سرگذشت خیلی از فرزندانی است که در مراکز توانبخشی نگهداری می شوند. سرگذشتی که دل سنگ را هم می‌لرزاند.
ای کاش بتوانیم با دستانمان گره پیچک زندگی انسانهای منتظر و دلهای نگران را باز کنیم.
رفتن هم حرف عجیبی است، شبیه اشتباه آمدن. گفت بر می گردم و رفت و همه‌ی پل های پشت سرش را ویران کرد.
و همه می دانستند دیگر بر نمی‌گردد...
 مژگان_همایونی (کارشناس مسئول امور فرهنگی)
 
تاريخ:  ۱۳۹۵/۱۲/۲ به اشتراک گذاشتن این خبر :    
 


معرفی این خبر به دوستان


نظرات
نقدی موجود نیست
نظر شما

امتياز کاربران 0 از 5

 
آدرس پستی : مشهد ، بلوار خیام شمالی ، خیابان عبدالمطلب ، عبدالمطلب 58

تلفن: 31732 (051)


تلفنخانه : 37111764 - 37111755 (051)
تلفن مستقیم مدیریت : 2 - 37112111 (051)
تلفن مستقیم معاونت : 14-37112113 (051)
پاسخگوی شبانه روزی: 6262 125 0935
تمامی حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به موسسه خیریه دختران کم توان ذهنی و بی سرپرست همدم می باشد.

www.hamdam.org