موسسه خیریه توانبخشی دختران بی سرپرست و کم توان ذهنی
 هـمـــدم فتـح المـبین
www.Hamdam.org
انتخاب زبان: انگلیسی     0
امروز: پنجشنبه ۱۴۰۳ اول آذر

من بیشتر...
 
 زندگی « م – ت» با نام مستعار ملیحه
 
اولین روز از فروردین 1371- به دنیا آمدن
کوچه‌ی تنگ و بی درخت، هنوز از بارانِ شب قبل خیس بود. آمبولانس سرکوچه ایستاده بود تا زنی را که بلند بلند  جیغ می‌کشید به بیمارستان ببرد. همسایه ها که با لباس کهنه برای تبریک سال نو این طرف و آن طرف می رفتند، برای لحظاتی ایستاده بودند و نگاه می کردند به نور قرمزِ آژیر که به محله‌ی فقیرنشین رنگ تازه ای داده بود.
گریه ی تازه به دنیا آمده ها تقریبا شبیه به هم است. اتاق نوزادها پر از بچه هایی ست که شروعی مشابه دارند اما سرنوشت، هرکدامشان را به سمتی می کشد. دختر به دنیا آمده از شیرمادری می‌خورد که مشکل اعصاب و روان دارد و دارو مصرف می‌کند. بخاطر دردهایی شدیدتر از درد زایمان. دردهای  از جنس زندگی. از پدر اطلاعات زیادی در دست نیست. مادر هم تا چهارماهگی آغوشِ خسته اش را به این دختر بخشیده و بعد جایی لای  پرونده های  بیمارستانِ ابن سینا ناپدید شده‌است. احتمالا مددکار بیمارستان زمانی که مادر در بخش اعصاب و روان بستری بوده و امکان نگهداری از نوزاد را نداشته اورا با نامه ای به شیرخوارگاه تحویل داده تا از خدمات مناسب تری تا موقع بهبودِ مادر برخوردار شود و بعد مادر خسته وقتی از جا و غذای دخترش  مطمئن شده، فرار کرده تا بدبختی هایش را تنهایی به دوش بکشد.
شش سال اولِ زندگی ملیحه در شیرخوارگاه می‌گذرد؛ در کنار خواهر و برادرهایی که همه شان جایی از قصه‌ی زندگی، پدرومادرشان را گم کرده و حالا هم بازی شده اند تا روزگارِ کودکی بگذرد. هیچ عروسکی، هیچ اسباب بازیِ قشنگی  جای نوازش های مادر و شانه های پدر را نمی‌گیرد. ملیحه کمی از دردهای مادر را با خود حمل می کند و بی تاب و پرخاشگر است. و بالاخره وقت آن می رسد که به خانه ای جدید منتقل شود.
چهارمین روز از تیرماه 1378 – روز پذیرش در موسسه همدم  ( فتح المبین سابق)
دختری شش هفت ساله با کیفی کوچک و عروسکی پارچه‌ای که یک چشمش افتاده، مضطرب و عصبی ایستاده و پشت سرهم روسری اش را مرتب می‌کند. به لبخند مددکار جواب نمی‌دهد  و با چشم هایی که گریه کرده‌اند، سرش را پایین می اندازد. از این آدم های جدید می ترسد. مددکار پرونده  را می بندد و در جیب هایش دنبال شکلات می گردد. چیزی پیدا نمی کند. دست لرزانِ ملیحه را می گیرد و باهم به سمت خوابگاه  می روند. 
بررسی کارشناسان توانبخشی، هوشبهر او را بین هفتاد تا هفتادوپنج تعیین کرده و بعنوان کم‌توان ذهنی آموزش پذیر به کلاس های آموزشی معرفی می‌شود. زندگی جدید ملیحه در موسسه‌ی همدم شروع می شود؛ کلاس گلدوزی را دوست ندارد و کارش را خوب انجام نمی‌دهد. بازی های دست جمعی، ورزش، سفر و خوشی های جدید، جذاب هستند اما بااین همه دلش پر از خشم است و هروقت بیاد می آورد که در این دنیا تنهاست، داد و بیداد راه می‌اندازد. در آن سالها، در مدارس استثنایی ثبت نام شده و تا کلاس دوم درس خوانده است. لوح تقدیری در پرونده‌ی ملیحه بایگانی شده که نشان می دهد در مسابقات دومیدانی جشنواره ورزشی دانش آموزان استثنایی استان (سال تحصیلی 85-86)، مقام دوم را کسب کرده است. احتمالا ملیحه در خط پایان پدرومادرش را مجسم کرده و به آن سمت دویده. چشم هایش را بسته و تا جایی که توانسته گام هایش را بلندتر برداشته تا زودتر برسد. شاید اگر واقعا در خط پایان پدر و مادری منتظرش بودند، اول می شد. 
اولین روز از آذر 1394- احتمال بازگشت به بیمارستان ابن سینا
ملیحه سالها با دختری به نام آتوسا دوست بوده و از رفتارهای خشن او برای رسیدن به خواسته هایش تقلید کرده. شیشه شکستن، زخمی کردن خود و رفتارهای پرخطری که می تواند به دیگران هم آسیب بزند. گاهی برای فراموش کردنِ دردهای بزرگ، برای خودت دردهای کوچک میسازی تا گذران عمر قابل تحمل شود. بااین همه وقتی در کنار دیگران زندگی می کنی وضع فرق می کند و باید دست و پای خودت را جمع کنی. وقتی هیچ راه درمان و هیچ دارویی جواب نمی دهد، روان شناس وقتِ موسسه به ناچار برای روانپزشک نامه ای می‌نویسد تا در مورد رسیدگی به وضعیت  ملیحه تصمیم لازم را بگیرند؛
« روانپزشک محترم موسسه، با سلام.  احتراما با توجه به مشکلاتی که نامبرده برای خود و مرکز ایجاد کرده و بعد از پانزده سال زندگی در این موسسه به دلیل بیقراری، منفی کاری، خودآزاری، پرخاشگریِ فیزیکی و کلامی و نوسان خُلق، مشکلاتی برای نگهداری و مربی ها ایجاد کرده درخواست دارد نسبت به انتقال وی به مراکز دیگر و یا بیمارستان ابن سینا جهت درمان، دستور لازم را مبذول فرمایید... »
آتوسا به ابن سینا منتقل می شود و قرار است ملیحه هم بزودی برود. او می‌ترسد. او نمی داند که چند ماه اول عمرش را در این بیمارستان و در آغوش مادری خسته سپری کرده. بررسی های مجدد نشان می دهد که  حال ملیحه در صورت داشتن رابطه ی عاطفی مناسب، بهتر خواهد شد. در بخشی از گزارش مددکاری آمده ؛ « ...طبق نظر روان شناس، ملیحه می بایست داروهایش را به موقع و سروقت مصرف نماید و مورد توجه نیز قرار گیرد...».
مادری می آید...
دقیقا در روزهایی که بیقراری و رفتارهای غیرقابل کنترل ملیحه زیاد شده و زمینه‌ی انتقال او را به بیمارستان ابن سینا فراهم کرده، اتفاقی ساده شرایط را تغییر می‌دهد. کسی وارد زندگیش می شود که جای خالیِ  خیلی چیزها را پر کرده  و مثل آبی زلال، غم های دلش را می شوید و می برد. خانم «ع» که خودش در بخش روزانه‌ی موسسه ی همدم، دختری دارد و از کلاس های آموزشی استفاده می کند متولد شدنِ ملیحه در دلش را اینگونه روایت می کند؛
« دختر خودم کم‌توان ذهنیه ولی با خود ما زندگی می‌کنه. فقط برای کلاسای آموزشی میاد اینجا. یه روز وقت دندون پزشکی داشت از همین کلینیک همدم. گفته بودن خودت بیا که اگه خواستیم دندونشو بکشیم و بی‌تابی کرد شمام باشی. بچه‌های روزانه و شبانه روزی، باهم اومده بودن. من و دخترم توی صف نشسته بودیم تا نوبتش بشه. یکی از این دخترا توجهمو جلب کرد، داشت می رفت وهی می اومد و دستاش می لرزید. نگران بود. بهش گفتم برای چی میلرزی؟ گفت میترسم. گفتم از چی؟ گفت از دوندون پزشکی. گفتم برای چی مامانت نیومده؟ نمی دونستم از بچه های شبانه روزیه. گفت مامان ندارم. پشت سرش گفت بابا هم ندارم. یه کم که گذشت گفت من اصلا کسیو ندارم. یعنی واقعا بغض توی گلوم گیر کرد. گفتم بیا پهلوی من بشین، من همینجا وامیستم برو دندون پزشکی. تو دوس داری من مامانت بشم؟ نگام کرد وگفت میشی؟ گفتم آره قول میدم مامانت بشم. بیام ملاقاتت، هرچی بخوای برات بخرم. مواظبت باشم. خواستی هم دوباره بری دوندون پزشکی زنگ بزن من بیام پشت درِ اتاق بشینم تا پیشت باشم  و دیگه نترسی. این بچه شوکه شده بود، خب غریبی هم میکرد هنوز، منم  غریبی می‌کردم. اتفاقا اون روز خانم دکترِ دندون پزشک نیومدن و من رفتم دختر خودمو گذاشتم کلاس خودش و برگشتم پیش ملیحه و ازش پرسیدم چی میخوای برات بگیرم؟ گفت هیچی. گفتم نه الان میرم یه کم تنقلات برات میگیرم می‌آرم. همه ی بچه ها رفته بودن هوام خیلی سرد بود برف اومده بود. طفلک پشت همین شیشه‌ی راهرو واستاده بود ببینه من برمیگردم یا نه. براش یه کم کیک و آدامس و شکلات و ازاین چیزا گرفتم، دادم بهش و رفتم خونه. چندروز بعد دوباره اومدم مددکاری گفتم یه دختری چند روز پیش توی صف دوندون پزشکی دیدم بهش قول دادم که بیام دیدنش. بعد از اینکه مشخصاتش رو گفتم و فهمیدن منظورم کیه، آوردنش. یعنی وقتی  برای بار دوم منو دید خیلی خوشحال شد، دیگه قبول کرد که من سرقولم هستم واعتماد کرد. رفتم چند روز بعد دوباره بی تاب شدم. بخاطر بُغضی که این بچه داشت که گفت کسی رو ندارم، میخواستم زودتر ببینمش. مهرش به دلم نشسته بود. اومدم مددکاری، حتی اون زمان براشون سوال شده بود که چرا اینقدر میام دیدنش. ازم پرسیدن شما به چه دلیل میای مگه خودت دختر نداری؟ گفتم چرا، اتفاقا از نوع خودشم دارم و بیشتر درکش می کنم و دوس دارم حداقل یه آرامشی بهش بدم. خودمم روزی که میام دیدنش یعنی واقعا آرامش می گیرم. تاشب راحتم. الانم همینجوریه، اگه یه هفته نیام، خودم کلافه ام. 
غیر از شوهرم که با هم اختلاف سلیقه داریم، بقیه ی خانوادم در جریان هستن. حتی من خونوادگی اومدم. پسرام و عروسام رو آوردم. گفتم بیاین امروز دسته جمعی بریم. پیتزا خواسته بود رفتیم گرفتیم اومدیم همین جا با ملیحه دورهم خوردیم که توی جمع ما باشه. حتی خونه بردمش. تولدشم نبوده براش کیک گرفتم  اومدم یه جشن کوچولو گرفتیم. مادرفرزندیمون از همین جاها شروع شده و خداروشکر هنوزم ادامه داره...».
سال نو، خانواده ی نو 
لبخندهای ملیحه بیشتر شده. برای مدتی از کلاس های سوادآموزی استفاده کرده و حالا دوباره در کلاس حرفه‌آموزی مشغول گلدوزی است. در دایره‌ی کوچکی که میان دستانش قرار گرفته با سوزن و نخ های رنگی، دامن دختری را می دوزد که با موهای سیاه و بلند، دسته گلی به دست دارد و در جاده ای سفید منتظر است. درکنار دارو و درمان و تلاش های روان شناسان و کارشناسان مرکز، وجودِ خانواده ی تازه، تاثیر زیادی بر روزگار و رفتار ملیحه گذاشته است. دیگر شیشه نمی‌شکند و پرخاش جدی ندارد. دختر کم‌حرفی است اما حالا برای روزهای دل‌تنگی مادری دارد که اگر امکان دیدنش نبود لااقل زنگ بزند و صدایش را بشنود. برادرها و خواهرهایی دارد که با هم سر یک سفره خندیده و گریسته اند. خانم «ع» هرچندوقتی برای ملیحه چیزهایی را که لازم دارد تهیه میکند. هرسال با توجه به اینکه خودش تعطیلات را درمشهد نبوده و به شهری دیگر پیش فرزندانش می رود، قبل از سال نو برای عید ملیحه خرید می‌کند و برایش  هدیه می‌آورد. 
مادرخوانده‌ی ملیحه روی صندلی کمی جابجا میشود و ادامه می‌دهد: « یه دفعه که اومده بودم دیدن ملیحه نگام کرد و گفت من تورو فراموش نمی‌کنم. گفتم مگه دخترا باید ماماناشون رو فراموش کنن؟! مامانا هم دختراشون رو فراموش نمی‌کنن! دیگه از این حرفا نزنی!  گفت ببخشید مامان اشتباه کردم. زود اومد توی بغلم. یعنی این حرف رو که زد یه لحظه احساس کرد من مامانش نیستم. پرسید تو اگه مامانم بودی تاحالا کجا بودی؟ گفتم من گمت کرده بودم، الان پیدات کردم. گشتم پیدات کردم. گفتم نگا کن منم مثل خودت چاقم، تپلم پس بدون تو دختر خودمی.»
 روزگارِ ملیحه به زندگی خانم «ع» و خانواده اش گره خورده‌است. بد نیست برای روایت بهتر زندگی ملیحه،  خاطره های مشترکشان را بشنویم. خانم «ع» با وجود پا درد و کمردرد، بسیار خوش قول است و حالا هم دلش میخواهد زودتر برود داخل بخش پیش ملیحه. عینکش را جابجا می کند و میگوید: « یکی از پسرام رو خیلی دوس داره.  یه بار بهم گفت دلم میخواد برم پیش داداشی. بهش قول دادم که میبرمش. اتفاقا اون روز اینقدر کار ریخته بود سرم که نمی دونین. وای برنامه ریزی چقد سخت بود! از این ور عروسم توی بیمارستان بود بچه اش داشت به دنیا می اومد. از اون ور مادربزرگ اون یکی عروسم تصادف کرده بود و از دنیا رفته بود، باید میرفتم تعزیه. از این ور عصر هم جشن تولد یکی از اقوام عروسم دعوت بودم. ملیحه رو هم قول داده بودم ببرم خونه‌ی پسرم و بیرون. حواسمم باید می بود که حاج آقا (شوهرم) متوجه نشه!  با پسرم هماهنگ کردیم اومدیم ملیحه رو برداشتیم بردیم خونه ی پسرم. یک ساعتی نشستیم و ملیحه رفت اتاق نوه‌ام کلی بازی کردن، اینقدر بهش خوش می‌گذشت دلم نمی اومد بیارمش بیرون. نوه‌مم همیشه به ملیحه میگه تو عمه‌ی من هستی. از اونجا رفتیم یه پیتزا فروشی خوب دورهم نهار خوردیم بعد رفتیم طرقبه دوری زدیم. دوست داشتم بهش خوش بگذره. رفتیم بیمارستان. با ملیحه هم رفتیم. اومد بالاسر عروسم براش دعا کرد که ان شالله نی‌نی‌ت سالم بدنیا بیاد. بعدش بدوبدو اومدم ملیحه رو تحویل مرکز دادم و سریع رفتم خونه. لباس عزا پوشیدم رفتم تعزیه. باز بدوبدو اومدم لباس مجلسی پوشیدم رفتم جشن تولد! همه‌اش هم مربوط به عروسام بود که باید می رفتم. ساعت هشت شب مثل یک جنازه رسیدم خونه. حاج آقا با تعجب فقط نگام میکرد!  ولی خب، خیلی خوشحال بودم چون به قولی که به ملیحه دادم عمل کردم.»
 خانم «ع» که بعد از تعریف خاطره، خنده اش گرفته، کمی مکث می کند و بعد با حالتی جدی درچهره اش میگوید: « من نمی تونم رفتار این خانواده هایی که بچه ی سالمشون رو میذارن گوشه‌ی خیابون قبول کنم!  خودم یه دختر معلول دارم و حاضرنیستم یه شب، جایی بذارمش که آهِ منو بکشه. اون وقت چطوری بعضیا دلشون میاد. من مادری میشناسم کارگری میکنه که بچه ی معلولش رو به دندون بکشه و نگه داره. من خودم مشکلات مالی نداشتم ولی  خیلی مشکلات دیگه داشتم. بااین همه حاضر نشدم بچه‌مو ول کنم. یکبار رفته بودم پیش یه خانم دکتری، گفت این بچه‌ی تو عقب مونده‌ی ذهنیه، بندازش گوشه‌ی یکی از مراکز خودت رو راحت کن. خداشاهده  میخواستم بزنم توی دهنش! گفتم چطور به خودت اجازه میدی همچین حرفی به من بزنی؟ این پاره ی تنِ منه. واقعا بعضیا چطور فکر می کنن! خیلی از این بچه ها، خانواده هم دارن ها، التماس میکنه بچه که شب عید بیاین منو ببرین خونه، گوش نمی‌کنن. چطور دلشون میاد که بچه شون توی یه موسسه ای تک وتنها باشه اون وقت اونا سرسفره ی عید نشسته باشن؟! اون میوه و شیرینی اون جشن چطور بهشون میچسبه؟! خواهر خودم که بچه هاشو بزرگ کرده الان سرپرستی یه دختر پنج شش ساله رو که بابامامانش مردن  قبول کرده، داره بزرگش میکنه. منم دلم میخواد اگه بشه سرپرستی ملیحه رو قبول کنم. بارها شده بچه‌هام گفتن بیا شهرستان با ما زندگی کن، گفتم من الان یه دختر دیگه دارم توی موسسه‌ی همدم نمی تونم که ولش کنم بیام. گفتم این دخترم برای آخرتمه، همه‌ی دوندگی آدم که نباید برای دنیا باشه.»
خانم «ع» از جایش بلند می‌شود و به سمت بخش و کلاس های آموزشی که ملیحه در آنجا مشغول فعالیت است میرود. پنجشنبه است و روز جشن های دست جمعیِ دخترها، که دور هم موسیقی گوش می‌دهند و شادی می‌کنند و گاهی جشن تولد می‌گیرند. ملیحه  با دیدن خانم «ع» از میان جمعیت بیرون می پرد و بلند بلند مامان مامان میگوید. با آغوش باز به سمت مادرش می‌آید و بغلش می‌کند. در حالی‌که با خوشحالی به دیگر دخترها می‌گوید مادرش آمده، باهم میروند داخل اتاق و ملیحه حال برادر و خواهرهایش را می پرسد. گل های پشت پنجره سبزتر شده اند. آفتاب تا میز وسط کلاس آمده و می تابد به دامن قرمزِ دختری که در گلدوزیِ نیمه تمام ملیحه، می‌خندد. می تابد به دسته گلی که در دست دارد. به جاده ی سفید. به دستان مادر که دست می‌کشد به گلدوزی ملیحه و هنر دخترش را تحسین می‌کند. از داخل اتاق صدای خنده های از ته دلی  شنیده میشود که دارند با هم چیزی زمزمه میکنند. مادرش می پرسد: « مامان ملیحه رو چقد دوس داره؟... ». ملیحه که چشمانش برق میزند میگوید زیاد. مادرش دوباره میپرسد: « ملیحه مامانو چقد دوس داره؟... ». ملیحه با اشتیاق جواب میدهد: « زیاد». بعد مادر میگوید: « من بیشتر... ». ملیحه میگوید: « من بیشتر... ». مادرش میگوید: « من بیشتر... » ملیحه میگوید: « من بیشتر... » همدیگر را بغل می کنند و تا جایی که نفس هایشان بگیرد با هم مسابقه می دهند و با نفس بعدی دوباره شروع می‌کنند: من بیشتر.../ من، بیشتر.../ نخیرم، من بیشتر.../ چرا، من بیشتر...  
 
 
به روایت: علی ناصری
تاريخ:  ۱۳۹۶/۱/۲۰ به اشتراک گذاشتن این خبر :    
 


معرفی این خبر به دوستان


نظرات
نقدی موجود نیست
نظر شما

امتياز کاربران 0 از 5

 
آدرس پستی : مشهد ، بلوار خیام شمالی ، خیابان عبدالمطلب ، عبدالمطلب 58

تلفن: 31732 (051)


تلفنخانه : 37111764 - 37111755 (051)
تلفن مستقیم مدیریت : 2 - 37112111 (051)
تلفن مستقیم معاونت : 14-37112113 (051)
پاسخگوی شبانه روزی: 6262 125 0935
تمامی حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به موسسه خیریه دختران کم توان ذهنی و بی سرپرست همدم می باشد.

www.hamdam.org