روستا، کتابی خاکخوردهاست که روی اوراق حرمان و حسرتش، جلدی از لبخند و مهر و مدارا کشیدهاند...
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
اوّل آذر ماه 1395 به اتفاق گروه كوهنوردى نظامپزشكى مشهد به قلعهى رودخان رفتيم. يك قلعهى قديمى در ارتفاعات بين فومن و ماسوله، منطقهاى بس بديع و زيبا، با درختان سر به فلك كشيده و در حال چهره و جمال عوض كردن و زيبا و زيباتر شدن.
یک روز کارمند پستی که به نامههای آدرس نامعلوم رسیدگی میکرد متوجه نامهای شد که روی آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامهای به خدا!
کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود...
در سال قحطی، عارفی غلامی را دید که شادمان بود.
پسرکی براي پيداكردن كار از خانه به راه افتاده و به يكي از اين فروشگاهاي بزرگ كه همه چيز مي فروشند در ايالت كاليفرنيا رفت...
دخترک در آشپزخانه نشسته و به مادرش که مشغول آشپزى بود، نگاه مىکرد...
روزی فقیری به نزد هندوانهفروشی رفت و گفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم...
شاه عباس از وزیر خود پرسید: امسال وضع مالی مردم و اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟