در آن صبح زمستانی سرد، آسمان لباس سفیدش را برتن وجب به وجب خیابان پوشانیده بود. پسرکی که با چهرهی معصوم م مچالهاش، حالا دیگر جزو روزمرهگیهای زندگیام شده بود، مثل هر روز با نگاهی پر از تمنا که چشمهایی سیاه و نافذ، آن را مظلومتر جلوه میداد، صورت و دستهای کثیفش را به شیشهی مغازه چسبانیده بود و با حسرتی که سعی میکرد پنهانش کند اما همیشه در نگاه کودکانه و ملتمش موج میزد...
۱۳۹۸/۷/۱۰ : تاريخ