آوردهاند که بازرگانی اندکمال بود و میخواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانهی دوستی بر وجهِ امانت بنهاد و برفت. چون باز آمد...
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمهی حمام به او بیاعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند...
درویشی تهیدست از کنار باغ کریمخان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کردکریمخان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند...
یکی در باغ خود میرفت. دزدی را پشتوارهی(1) پیاز دربسته(2) دید. گفت: «در این باغ چه کار داری؟» ...
حاکم آمل از بهر(1) سراجالدین قمری براتی(2) نوشت بر دهی که نام آن «پس» بود. سراجالدین به طلب آن وجه میرفت. در راه باران سخت میآمد...
یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی که شیوانا برای تصمیمگیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت، از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند...
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود تا فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل خیلی از هم سنوسالانش واقعا نمیدانست ...
چرچیل (نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و برای مصاحبه به دفتر بی بی سی میرفت.
يكي از مديران موفق مدتي براي يك دوره ی آموزشي به کشوری صنعتی می رود.
شبی مردی مست به ایستگاه قطار می رود و از یکی از دوستانم می پرسد: «کجا می توانم برای دختر کوچکم هدیه ای بخرم؟ او یازده سالش است و من دلم می خواهد چیزی برایش بخرم.»