گلبرگ های سرخابی را آرام آرام کنارهم میگذارد که ناگهان بلندگوی سالن اسمش را اعلام میکند ومیگوید که به مددکاری مراجعه کند. بقیه ی دخترهای اتاق نگاهش میکنند. با هیجان نگاهشان میکند وقلبش مثل مرغ عشقی که یکهو درِ قفسش را باز کرده اند، بیرون می پرد. تا از جایش بلند شود و دستش را به دسته ی واکرش برساند ، گلبرگ ها از روی میزش میریزند و همه جا پخش و پلا میشوند. قول میدهد وقتی برگردد همه شان را جمع کند...
۱۳۹۴/۱۲/۲۶ : تاريخ