از یتیمان که میگوییم تصویر کودکانی بی پناه در ذهنمان تداعی می شود؛ گلهایی که اغلب از دلتنگی گوشه ای کز می کنند و زانوی غم به بغل میگیرند.
بهآرامی در اتاق را میزند. نیمی از سرش را به داخل میآورد و بهآرامی میپرسد:
از روزی که به دنیا اومدم سقف ها رو تماشا کردم. نه اینکه دست خودم باشه نه، چاره ای غیر از این نداشتم. زندگیم خوابیده گذشته. غذا خوردن، خندیدن، دستشویی رفتن، دارو خوردن، غصه خوردن، گوش دادن و هرچیزی که روزم رو به شب برسونه تا بخوابم.
امروز هم شیما به اتاقم آمد.
هویت، مانند درخت ریشه میخواهد.
ماجرای من از همانجا که زاده شدم شروع شد. از روستایی در تربت جام یا در قلب خواجه ربیع. متولد شدم و بزرگ شدم. بالای سرم رفت و آمد بود...
زندگی همچنان در جریان است و میگذرد. صبح که از خواب برمیخیزیم، ماه و ستاره را در آسمان نمیبینیم،
یک روز معمولی می توانست باشد. از همان روزهایی که به بخش سرمیزنم تا حال همکاران و بچه ها را بپرسم
نخ های سبز رنگی را به من نشان می دهد و با اشتیاق میگوید: "میخواهم همه ی آن را به پنجرهی فولاد حرم امام رضا (ع) گره بزنم."
یادم می آید جایی خوانده ام؛ که "شبی مردی در تارکی از کوچه ای می گذشته؛ ناگهان صدای جیغ دختری را می شنود که درخواست کمک می کند. خیلی زود به آن سمت می دود تا ببیند ماجرا از چه قرار است!