حتما شنیده ای فلانی نگاه نافذی دارد، اما شنیدن کجا و در وسعتِ دو چشم آهوگونه غرق شدن کجا!...
من و تو زیر همان سقف زندگی میکنیم. همان جا زیسته و بزرگ میشویم.من و تو, همانند و مهربان به لحظه ها مینگریم. به تماشای لحظه ها با چشمان باز و بسته و به شنیدن خس خس برگها مینگریم. بیرون ماشین دارد, مغازه دارد, نانوایی دارد.
من در این گلدان چهارصد تا گل زیبا دارم...
غصه خوردن مثل گُل خوردنه. هیچ دروازه بانی بعد از اینکه گل خورد زمینو ترک نمی کنه. باید تا آخر بمونی و ادامه بدی، تاآخرین لحظه احتمال برنده شدن هست. تازه برنده هم نشدیم، نشدیم. والا!.
هروقت واسه خواهرم خواستگار میاد، قایم موشک بازی میکنیم. همیشه فقط من قایم میشم. مامانم بهم چندتا شکلات میده و میگه " تا وقتی مهمونا برن همین جا توی کمد بمون. اگه پیدات کنن بازی رو می بازیم."
پشت فرمان ماشین سیاه رنگ زیبایش نشسته بود. پُک عمیق به سیگار صبحگاهی، شاید نشان از آرزوهایی ناکام داشت که آن را همراه با دود به آسمان میفرستاد. خیره به تلویزیون شهری در افکار خود غوطهور بود و من مثل همیشه در حال حدس زدن افکار کسانی که پشت فرمان در سکوت به چراغ قرمز خیره میشوند و منتظر رنگ سبز هستند!
فریده گوشه ای از حیاط کنار درخت روی ویلچیرش منتظر نشسته بود.
بر خلاف همیشه که با لبخند وارد اتاق میشد، امروز کمی نگران بود. ناراحت به نظر میرسید. چشمهایش دو دو میزد. انگار در دلش رخت میشستند. دزدکی به اطراف نگاه کرد. چیزی را در ذهنش مرور میکرد. پرسیدم:...
منم بزرگ میشم؟
گونه هایش از شدت هیجان و گرمای هوا گل انداخته بود.مثل هر روز با همان حالت قلدری دخترانه اش وارد اتاق کارم شد و با لبخندی که گهگاه بعد از بغضش روی لبهایش نقش می بست با اشتیاق گزارش درسها و تعطیلی مدرسه اش را داد، تلاشی هیجان انگیز برای او و مبهم برای من. چندان متوجه حرف هایش نمی شدم.